من رنج میبرم چرا حواست نیست؟

کانال تلگرامی تعمق مطلبی از محمدمهدی اردبیلی را منتشر کرده است که متن کامل آن را در ادامه میخوانید.
«یکی از رایجترین عاداتی که در محاورات روزمره به چشم میخورد، «ناله کردن» است. ما همه با عمومی کردن «رنج» با هدف طلب «همدردی» آشناییم.
ما فریادی میشنویم و فردی را مشاهده میکنیم که از درد به خود میپیچد. با آگاهی یافتن از درد او، چه واکنشی از ما سر میزند؟ لابد سری به ناراحتی تکان میدهیم (تازه اگر در دلمان خوشحال نشویم که «چه خوب که این درد به جان ما نیفتاده»). اما به راستی از درد او چه میدانیم؟
ما در خوشبینانهترین حالت سعی میکنیم با یادآوری نمونهای مشابه از دردهای خودمان، به نوعی همذاتپنداری دست یابیم که آن را «همدردی» مینامیم. فرد با عمومی ساختن رنجش، به وسیلۀ فریاد کشیدن و طلب کمک کردن، خواستار به اشتراک گذاشتن رنجش با دیگران است. آن هم دیگرانی که جز سر تکان دادن و آه کشیدن، کاری از دستشان بر نمیآید. وضعیت مذکور نوعی پارادوکس دردناک را برای فرد رنجور آشکار میسازد: «من رنج میبرم، اما تو چرا عین خیالت نیست؟»
اینجاست که فرد برای متاثر کردن دیگری به اغراق و ترفندهای دیگر روی میآورد. اما هرچه میگذرد، وضعیتِ فرد رقتانگیزتر میشود. به خصوص اگر عامل رنج او مزمن باشد. فرد هر روز از دردش همچون یک امر یِکّه با شما سخن میگوید، حال آنکه این امر برای شما رفتهرفته به یک غرغر تکراری بدل شده است. در اینجاست که فرد رنجور، هر آنچه قابل احترام بوده را از دست داده و به نوعی گدایی رقتانگیز تن میدهد که البته برایش بیحاصل است.
رنجِ بیشتر، امکان کسب ترحم بیشتر را فراهم میسازد و در نتیجه، افراد وارد نوعی رقابت مازوخیستی میشوند. از سوی دیگر، برای فردی که رنج مرا حس نمیکند – یعنی عملاً هر فردی غیر از خودم – به سرعت مقایسهای بین رنج من با افرادی که دچار وضعیت بدتری هستند، اتفاق میافتد. بدین طریق، در بسیاری موارد، رنج من در عرصۀ عمومی بسیار مضحک مینماید.
مثلاً فرض کنید من از خراشی بر دستم در عذابم که در عمومی شدن آن و مقایسه شدن این رنج با کسانی که مثلاً هر دو دستشان را از دست دادهاند، به جای ترحم، استهزاء نصیبم خواهد شد. درواقع با عمومی کردن رنج، ما رنجهای جزئیِ خود را از تراژدی به کمدی بدل میسازیم. هرچند تردیدی وجود ندارد که هرگونه رنج به هر میزان و شدتی که باشد، برای فرد رنجور حکم یک رویداد رنجآور یکه را دارد. یعنی هر چند مثلاً رنج کودکی که برای خریدن بستنی در برابر والدینش، اشک میریزد، قابل مقایسه با کودکی نیست که روزهاست از گرسنگی طلب غذا میکند، اما بازهم نمیتوان منکر رنج کشیدن کودک نخست شد. رنج صرفاً در بیانِ بیواسطه و همراه با ناله است که مضحک ومبتذل مینماید.
اما آیا عمومی کردن رنج در هر شکل ممکن، مبتذل است؟
در هنر، ادبیات، فلسفه و غیره به وفور شاهد آثاری هستیم که از رنج ناشی شدهاند، اما چیزی فراتر از غرغر و ناله را بازنمایی میکنند. درواقع خصیصۀ عمدۀ این آثار آن است که با عمومی کردن رنج، به ورای خویشتن نظر دارند و شاید بتوان گفت که با تعمیم رنج خود، درحقیقت، «رنج نوع بشر را منعکس میکنند».
سوژۀ رنجور در اینجا، «خود جزئی»اش را در کلیت ادغام میکند و برخلاف خودخواهیِ شایع میانِ نالهکنانِ رنجور، با فدا کردن رنج شخصی خود، میکوشد از موضعِ «کل» سخن بگوید و رنج کلی را بازنمایی کند. فرد در این شکل از عمومی کردن رنج، نه تنها مسئولیت رنج خویش را میپذیرد، بلکه با کلی کردنِ رنج خویش، کل بار رنج بشری را نیز بردوش خود میبیند و در مقابل انتزاعی کردن رنج، به نوعی رنج انضمامی راه میبرد.
در نتیجه، فرد رنجور ابتدا با تاکید بیش از حد بر رنجش، بین خود و رنجش نوعی فاصله قرار میدهد و «از خود بیگانه» میشود؛ اما او میتواند در سطحی بالاتر، در بازگشتی به «رنج» خویش، به سوژۀ رنجوری بدل شود که رنج خویش را به واسطۀ بازنماییاش در قالب فرمهای کلی هنر، ادبیات، فلسفه و…، جاودان میسازد. در یک کلام، شاید بتوان با استفاده از الگویی هگلی ادعا کرد که فرد با عمومی کردن رنج «درخود»اش، آن را به ابتذالِ «از خود بیگانه»اش کشانده و سپس با نقد این «از خود بیگانگی» و ارتقا به «خودِ کلی و جهانشمول»، آن را «در خود و برای خود» میسازد و رنجِ «ما» را بازمینماید.»
منبع: روزنامه ایران، سال ۸۷
انتهای پیام




