ضرورت بررسی عوامل ناتمام ماندن پروژه دکتر شریعتی و امام موسی صدر

عاطفه شمس در گزارشی در روزنامه ی اعتماد از سخنرانی سوسن شریعتی، فرزند دکتر علی شریعتی نوشت:
سال ۱۳۵۶ با فوت دکتر شریعتی پیوندی تاریخی علاوه بر پیوندهای فکری که شاید پیش از آن موجود بود، بین امام موسی صدر و دکتر شریعتی برقرار میشود. در نهایت، با تلاشهای امام موسی صدر جسد دکتر شریعتی به سوریه منتقل میشود. بعد از این ماجرا مساله دکتر شریعتی برای موسی صدر در لبنان بسیار پررنگتر از قبل شده و این امر آغازی برای معرفی فکر، اندیشه و حرکت دکتر شریعتی میشود که این پیوند هم از جهت فکری و هم از لحاظ تاریخی قابل بررسی است. پس از عزیمت خانواده دکتر شریعتی به زینبیه دمشق، سوسن شریعتی نخستین مواجهه را با امام موسی صدر تجربه میکند. او تبیین این مواجهه را پیش از این در مصاحبههای خود بیان کرده است. اما طی روزهای اخیر، سی و هفتمین درسگفتار موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر با عنوان «اندیشه و عمل» نیز به سخنرانی سوسن شریعتی، پژوهشگر تاریخ با عنوان «امام موسی صدر و میدان نبردهای چندجانبه» اختصاص پیدا کرد. شریعتی، به سخنرانیها و متنهای امام موسی صدر مراجعه کرده و در این نشست، دریافت و گزارش خود از این مطالعات را بیان کرد. وی میگوید در زمانهای هستیم که نوستالژیها الزاما مشروعیتی ندارند و نمیتوان از موضع وفاداری به یک خاطره، برای یک پروژه یا فرد مشروعیتی قایل شد؛ چه شریعتی باشد و چه موسی صدر. بنابراین باید از جنس دیگری سخن گفت و در نتیجه آن مواجهه عاطفی بدون پیشداوری را باید اینبار با ارزیابی تاریخی و خوانش انتقادی نگاه کرد. وی در بخشی از سخنان خود نیز به تلاش امام موسی صدر برای برقراری تعادل بین میدانهای نبرد چند جانبهای که با آنها رو به رو است، اشاره کرده و گفت تلاش او برای ساخت و ساز یک آلترناتیو دیگر است که در مراسم مرگ شریعتی به آن با عنوان جهان چهارم یاد کرد؛ یعنی تلاش برای ساخت یک آلترناتیو جدید در جهان تکه پارهای که در آن قرار دارد. شریعتی همچنین معتقد است امام موسی صدر سنت جذابی است زیرا توانست و تلاش کرد که بین دوگانههای متعدد یک «ما»ی مشارکتی ساخته شده از منهای متکثر و نه به قیمت حذف دیگری را بسازد و ما را امیدوار کند به اینکه هنوز میتوان به ساخت و ساز جهان دیگری چه چهارم و چه پنجم و ششم باشد، امیدوار بود.
نوستالژی مشروعیت نمیبخشد
این دومین باری است که امام موسی صدر بهانهای شده تا بنده در محضر دوستان باشم. نکتهای که باعث عزیمت من شد، صحبت از شریعتی است و پدری که هیچ اجماعی بر سرش نیست، در نتیجه خودِ خاکسپاریاش هم مساله است و بعد، صحبت از شجاعت میزبانی است که این مهم را برعهده گرفته است. یعنی امام موسی صدر و در نتیجه این حس عزیز و عاطفی که در کنار ایشان، امنیت و نگاه پدرانهای وجود دارد، نکته دومی که بنده متوجه شدم نیز این بود که بر سر خود میزبان هم هیچ اجماعی وجود ندارد. به این معنا که در همان پانزده روز فهمیدم لبنانیها با ایشان مشکل دارند، شیعیان با او مشکل دارند، ایرانیها، مجاهدین و همگی با امام موسی صدر مشکل دارند و نهایتا فهمیدم که دکتر شریعتی و امام موسی صدر چقدر بر سر این موضوع، شبیه هم هستند. همه این برداشتها نیز عاطفی و غریزی بود که نتیجه آن مواجهه ناگهانی من با امام موسی صدر بود. میدانم که دیگر نوستالژی جواب نمیدهد و در زمانهای هستیم که نوستالژیها الزاما مشروعیتی ندارند و نمیتوان از موضع وفاداری به یک خاطره، برای یک پروژه یا فرد مشروعیتی قایل شد؛ چه شریعتی باشد و چه موسی صدر. بنابراین باید از جنس دیگری سخن گفت و در نتیجه آن مواجهه عاطفی بدون پیشداوری را باید اینبار با ارزیابی تاریخی و خوانش انتقادی به آن نگاه کرد و محک تاریخی زد و اینکه از چه کسی و چه پروژهای صحبت میکنیم و چقدر در آن دوران مشروعیت دارد. در نتیجه، کار سختتر میشود و نیازمند پژوهش که شناخت میدان و فاصلهگیری انتقادی از دیروز است. به ویژه اینکه ما به دورهای تعلق داریم که از جهانی صحبت میشود که افسونزدایی شده است. در واقع، ما در یک جهان بیافسون و افسانهای زندگی میکنیم که ازبسیاری از اتوپیاها، آدمها و وعدهها افسونزدایی شده از خیلی وعدهها، و به دلیل اینکه اتفاقا محقق شدهاند از افسون و افسانهها افتادهاند و از خیلی آدمها نیز افسونزدایی شده است بنابراین در یک جهان بیافسون و افسانه، بازگشت به چهرههای دیروز نه چندان دور ولی به هر حال دیروزی که در پی آن اتفاقات بسیاری افتاده، کار را سخت میکند و توجیه آن را هم سختتر میکند. این پروژههایی که از افسون و افسانه افتادهاند و به نوعی برخلاف تصور آغازین که فکر میکردیم اتوپیک هستند، محقق نمیشوند و شعار هستند متاسفانه یا خوشبختانه محقق شدهاند و معلوم شد که خیلی نیز دست نایافتنی نیستند و این محقق شدن، از افسون و افسانه افتادن و امروزه در معرض اتهام هستند میدانیم اتوپیای سوسیالیزیم است که حتی وقتی محقق میشود نوعی توتالیزم از آن بیرون میآید.
اتوپیایی مانند لیبرالیزم حتی امروز به پرسش گرفته میشود برای اینکه به نوعی از درون آن سرمایهداری بیرون میآید و تقسیمبندی جهان به اول و دوم و سوم یا شمال و جنوب یا فقر و مفهوم سلطه را از آن استخراج میکنند. بنابراین خودِ لیبرالیزم نیز در بحران سرمایهداری به پرسش گرفته میشود اگرچه در دو دهه هشتاد میلادی، پیروزی آن را جشن میگرفتند اما امروزه به پرسش گرفته شده است. یا اتوپیایی مانند مدرنیته که معلوم میشود یک وجه دیگری نیز دارد که شاید نام آن، وجه استعماری است یا اتوپیاهایی مانند هویتگرایی، بازگشت به خویشتنهایی که امروز ما را میترسانند و خویشتنهایی که معلوم میشود دام و زندان هستند و از درون آن میتواند فجایع یا هیولاهایی مانند داعش بیرون آید. بنابراین در یک جهان اینچنینی که نه نوستالژی جایی دارد نه پروژهها، چکار باید کرد؟!شاید یکی از راهکارهای آن این باشد کاری که ادبیات انجام میدهد را انجام دهیم یعنی نقطه عزیمتمان را پروژهها و حرفها نگیریم. به تعبیر شریعتی در بحث آدمها و حرفها اینبار سراغ آدمها برویم و نه حرفهای آنها. از طریق شناخت خود این افراد به سراغ حرفها و پروژههایشان برویم. نشان میدهد که انسانها قابل اعتمادترهستند و شناخت زیست و روش، بینش و منششان و روشهایی که انتخاب کردند برای تحقق رسالت خود، شاید اعتمادبرانگیزتر باشد و بنده هم فکر میکنم از دل این روش، میتواند چیز خوبی بیرون آید.
مرکبی به مثابه رسالت
به تعبیر شریعتی که درباره اقبال گفته است بعضی آدمها رسالتشان، مرکبشان است البته همه آدمها اینطور نیستند و الزاما همه آدمها زندگیشان شباهتی به اندیشهشان ندارد ولی بعضی چهرهها، معرف رسالتشان است و باید زندگیشان را شناخت تا معلوم شود ایدههایشان را چگونه زیست کردهاند ولی در غیر این صورت، دیدهها به هم شبیه میشود و ما نمیتوانیم متوجه تفاوتها شویم. بنابراین در بزرگداشت آدمها و حرفها میتوانیم نه جا برای افسون دیگری باز کنیم و نه جا برای بازسازی نوعی امید و یک نوستالژی دیگر. شاید یکی از راهها این است که به سراغ این آدمها برویم نه از طریق شباهتشان به زمانه خودشان که بعد نتیجه بگیریم اینها فرزندان زمانه خودشان بودند و به کار زمانه ما نمیآیند. اتفاقا باید سراغ این افراد رفت به میزان تفاوتها و اشتراکاتی که با زمانه خودشان داشتند.
این یکی از راههای خوبی است که جواب میدهد. در نتیجه شاید بتوان به شخصیتهایی مانند شریعتی و موسی صدر که با زمانه خودشان در تنش و در تلاش برای تغییر آن بودند و به نوعی تنها ماندند و مورد تهاجم قرار گرفتند، به گونهای دیگر نگاه کرد و به میزان شناسایی شکستهایی که خوردند و نه پیروزیهایی که داشتند توجه کرد. شاید این آدمها شکست خوردند ولی ما باید شکستهای این بزرگان را شناسایی کنیم نه الزاما پیروزیهایشان را. اینکه موسی صدر چه شکستهایی خورد، شریعتی چه شکستهایی خورد. آنها افراد شکست خوردهای بودند چرا که نتوانستند پروژه خود را پیش ببرند زیرا یا کشته شده یا گم شدند و به این معنا تنها و منزوی ماندند. با این شناسایی، شاید برای این ادعا جایی باز شود که مراجعه به دیروز و آشنایی با چهرهها الزاما از طریق نوستالژی نباشد.
به همین دلیل سراغ کتابهای موسسه امام موسی صدر رفتم؛ کتابهایی که سیره و سرگذشت و خاطره بود. گرچه این کتابها را دوستداران او نوشتهاند و میتوان با یک خوانش انتقادی گفت که در آنها این چهره پاکیزهسازی و ایدهآلیزه شده اما به هر حال باید فاصله انتقادی را با کتابهایی که از جنس خاطره و عاطفی و ای بسا اندکی هم گزینشی است و الزاما همه واقعیت را نمیگوید حفظ کرد. با این همه به تعبیری از خود امام موسی صدر درباره زنان رسیدم که میگوید باید زنان در میدان نبردهای چندجانبه بجنگند و میدان نبردهای چندگانه را علیه آداب و رسوم قبیلهای خلاصه میکند. اما گام اول، ترسیم این میدان نبردهای چند جانبه است، میدان لبنان همچون ملت، دولت و همچون یک منطقه جغرافیایی؛ میدانی است که در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم به معنای سمبلیک و غیر سمبلیک کلمه مینگذاری شده و قبل از هر چیز ترسیم این میدان نبردهای چند جانبه برای فهم اعمال امام موسی صدر، مهم است. در بخش دوم سعی میکنم چشماندازهای امام موسی صدر را برای انتخابها و مهمتر از همه روشهای او روشن کنم؛ روشهایی که برای این جنگ در میدانهای چندجانبه یا نبردهای چند جانبه انتخاب میکند. در پایان نیز به مسالهای میپردازم که امروز همه ما با آن درگیر هستیم، مساله قرن بیستم بوده و همچنان مساله قرن بیست و یکم نیز هست و از این الگوی میدانی که امام موسی صدر در دوره زمانی ۲۰ ساله انتخاب کرد، چگونه میتوان الگوبرداری کرد که چگونه این نسبتها را در این میدانهای چند جانبه برقرار کرده است و چگونه توانسته این تعادل را به یک استراتژی و از همه مهمتر یک نوع جهانبینی و تاکتیک تبدیل کند.
میدانهای نبرد چند جانبه
من بحثم را در سه بخش توضیح میدهم؛ نخستین آن، اوضاع داخلی لبنان است. همه اینها سرخط هست چون همه بهتر از من میدانید ولی ترسیم سرخطی آن حداقل لازم است که یعنی چه پیش بردن یک نبرد در میدان مستقل شدهای به نام لبنان؟ لبنان بعد از جنگ جهانی دوم، بین دهه ۵۰ تا ۷۷ در ۱۹۴۴ به لبنان بزرگ تبدیل میشود و تلاش میکند که خود را بسازد. لبنان بزرگی که به فاصله مثلا ۱۵- ۱۰ سال بعد از آن، امام موسی میآید و قرار است که نماینده بخش شیعه آن باشد و این زمانی است که لبنان به خودش به عنوان یک ملت و به عنوان یک کشور میاندیشد و در حال رد شدن از فیلترهای هویتی قبیلهای و قومی و طایفهای است. بنابراین هنوز نمیتواند به خودش به عنوان یک «ما»ی لبنانی بیندیشد. لبنانی که تقسیم شده در این راهحلی که غرب تعیین کرده، قدرت سهمیهبندی شده و بر اساس پورسانتاژ نمایندگان طایفهها و قبایل، نمایندگان خود را به سر قدرت مینشانند. بنابراین امام موسی صدر با لبنانی سر و کار دارد که گفتم اسمش یک ملت است ولی عمر کوتاهی دارد، قدرت ضعیف است و هنوز زعامتهای قبیلگی و سنتی قدیمی دارد در آن عمل میکند. سهمیهبندی، تعادل و عدالت در آن نیست و توسعه ناموزون. بنابراین پارادوکس اولی که امام موسی صدر با آن روبهرو میشود این است که چگونه میتوان شیعه بود یا شیعه را به رسمیت شناساند و سهم او را تاکید کرد و تبدیل به یکی از قطعات قدرتمند پازلی به نام ملت لبنان کرد و در عین حال نسبت خود را با یک «ما»یی به نام مای لبنانی از دست نداد. در حوزه منطقهای نیز وضعیت به همین شکل است اما موسی صدر باز باید دنبال یک نسبت دیگر و راهحل دومی باشد. در غیرحوزه منطقهای نیز به همین شکل است.
کمی بعد یعنی از سال ۶۷ به بعد در حقیقت ۱۰ سال بعد از ورود امام موسی به منطقه، مساله فلسطین به وجود میآید و مساله آغاز مبارزه مسلحانه علیه نظام اسراییلی است و بعد از آن، جنگ عراق و اسراییل. بنابراین پرسش دوم این است که چه نسبتی بین منِ لبنانی و مای عرب میتوان تصور کرد و این دومین میدان نبرد امام موسی میشود. سومین نسبتی که در این نبرد و نبرد آگاهانه به کار برده میشود، نه از جنس جنگ است و نه الزاما از جنش آشتی و گفتوگویی که مدام بر آن تکیه میشود بلکه میدان جهانی است. جهانی که میگویم یعنی نسبت مای عرب در جهان اسلام و این جهان اسلام در منطقه و تنش آن با غربی که با سلاح و با تکنولوژی و با سلطه تعریف میشود نه الزاما با وجه فرهنگی آنکه مدرنیته باشد اما در عین حال باید وارد یک گفتوگوی تمدنی نیز شد. در چنین وضعیتی بعد از ترسیم میدان مینگذاری شده و تکه پاره شده که تعریف هویت هنوز روشن نیست و هنوز تعریف دین و مناسبات بین ادیان مغشوش و با جنگ قدرت قاطی شده است، باید چه کار کرد؟ به نظر من، همین چشماندازها است که تاکتیکها را مشروعیت میدهد و میتوان خیلی از انتخابهای سیاسی و فرهنگی یا اجتماعی امام موسی صدر را فهمید.
چشماندازهای مشروعیت بخش تاکتیکها
من این چشماندازها را در چهار دسته خلاصه کردهام. اول، به طور کلی تلاش برای ساخت و ساز یک آلترناتیو دیگری است که امام موسی صدر در مراسم مرگ شریعتی از آن با عنوان جهان چهارم یاد کردند؛ یعنی تلاش برای ساخت آلترناتیو جدیدی در جهان تکه پارهای که در آن قرار دارد. او در این جهان در جستوجوی ساخت یک آلترناتیوی (جهان چهارمی) است که ما را به سوم بودن تقلیل نمیدهد. این چشمانداز اصلی است. بنابراین فقط نجات شیعه سر کوچهای در محله جنوب لبنان نیست و بحث خیلی فراگیرتر است. دوم، تلاش برای ساختن یک «ما» است. یک مای حالا شیعی، مای لبنانی، مای عرب، یک مای جهانی ولی چگونه؟ ساختن ما بر اساس یک سری «من»ها. تلاش برای ساختن ما بر اساس یک سری من ها؛ یعنی برای ساختن این ما با انکار منها قرار نیست اتفاقی بیفتد؛ بلکه با به رسمیت شناختن این منهای متکثر حالا قومی است یا قبیلهای است، فرهنگی است، مذهبی است، ولی قرار است این ما براساس من ساخته بشود. خیلی مهم است تکیه بر ما و در جهانی که هنوز این مای ملی شکل محکمی ندارد و تازه ادعاهایی به نام «مای» لبنانی میکند، اگرچه سعی میکند برای آن تاریخچه بسازد. حتی خود موسی صدر از حضور اقلیدوس در لبنان صحبت میکند و میخواهد برایش یک هویت اسطورهای، تاریخی و آنتیک نیز لحاظ کند تا وقتی لبنانی میگوید منِ لبنانی، بفهمد ناظر بر چه تاریخ، چه جغرافیایی و چه دیروزی است. سومین چشمانداز شاید این باشد که در حد کلانتری به آن نگاه میکند و آن نگاه اومانیستی موسی صدر و رعایت انسان در سطح کلان است. یعنی منهای فیلترهای هویتی، مرزهای حقیقتی و انسان به صفت انسان است یا ایجاد تعادل بین تمام وجوه متعدد و متکثری که انسان معاصر دستخوش آن است و به همین دلیل تمام تلاش او و این چشماندازها برقراری نسبت یا تعادل بین یکسری از دوگانههای مداوم است، دوگانه دین و ملت.
تعبیر شریعتی این است که دین یعنی عقیده و ملیت یعنی شخصیت. نسبت شخصیت و عقیده نسبت دین است به ملیت. بنابراین هیچ کدام بدون آن نمیشود. به همین دلیل ایرانیای که دین میورزد طبیعتا با عربی که دین میورزد، فرق میکند زیرا شخصیت، به نوعی ایمان را میزبانی میکند. بنابراین ما نباید به قیمت انکار ملیت، منکر عقیدهای به نام دین بشویم چنانچه دین نباید تشخص ملی ما را منتفی بکند و از همین منظر است که شریعتی میگوید من با سه تا امپریالیزم مشکل دارم؛ یک، امپریالیزم یا به تعبیری انترناسیونال (هر دو ترم را به کار میبرد)، انترناسیونالیزم دینی که میخواهد همه را زیر سقف کلیسا جای دهد و تشخصهای ملی را منتفی بکند، انترناسیونالیزم طبقهای که میخواهد همه را تحتعنوان پرولتاریا یا ملیت را منتفی کند و انترناسیونالیزم سرمایه که میخواهد همه را تحتعنوان سلطه سرمایه یا تحتعنوان مدرنیتهای که امروز میگوییم، منتفی کند. بنابراین تنش بین دین و ملیت همچنان وجود دارد و یکی از تلاشهای موسی صدر برای برقراری نسبت بین این دو است.
دوگانه دیگر دین و سیاست است. موسی صدر همیشه به این متهم است که تو خیلی سیاسی هستی و دین را منتفی کردی در حالی که دین، مدیتیشن و خلوت است و اینها. اما اصرار موسی صدر بر این است که اگر دین برای اینجا و هماکنون من به کار نیاید، آخرت نیز به کاری نخواهد آمد و از این منظر به شریعتی شبیه است؛ چرا که دین را برای زندگی میخواهد و امام موسی صدر جزو این الگوهای ایده آلی است که توانسته نسبتی بین این دو در هم اینجا و هماکنون لبنان برقرار کند.
به رسمیت شناختن دیگری همچون خود
حال اگر بخواهیم بر اساس آن میدانی که ترسیم شد و چشماندازها و روشها دو کلید واژه داشته باشیم؛ یکی مساله به رسمیت شناخته شدگی است، همان بحثی است که مثلا نسل جدید مکتب فرانکفورت دربارهاش صحبت میکند. مهمتر اینکه در ذیل آن خیلی از تنشهای امروزی در جامعه غربی را میشود صحبت کرد. بنابراین تلاش اصلی فلسلفه اجتماعی مبارزه امروز بر سر این است که دیگر نزاع طبقاتی نیست، بلکه بحث بر سر به رسمیت شناخته شدگی است. بنابراین سالها است بحث سر این است که ما باید دیگری را همچون دیگری به رسمیت بشناسیم تا امکان انتگراسیون یا زیست در جوامعی که مثل جامعه غربی چند فرهنگی هستند، ممکن باشد. بنابراین استراتژی روش مهم امام موسی صدر همین است که قبل از اینکه وارد گفتوگو شود باید خودش را به یک موجودیتی تبدیل کند که همچون قدرت به رسمیت شناخته شود تا بعد گفتوگو ممکن باشد. بنابراین اینجا تکیه بر هویت میکند.
امام موسی چگونه سعی میکند این مای لبنانی را از طریق اعاده حیثیت از یکی از قطعات مای لبنانی که شیعه است محقق کند و روش او چیست؟ طبیعتا گام اولش همان چیزی است که همه میدانیم که شیعه را به مقام شهروند تبدیل کند و ارتقا دهد. بنابراین سعی میکند با به رخ کشیدن حقوق و حق مسلم شیعه به رخ نظام غیرناعادلانه توزیع قدرت در لبنان آن سالها از حق مسلم شیعه سخن بگوید ولی بلافاصله میخواهد تکلیف مسلم شیعه را در برابر چیزی به نام لبنانی روشن کند. در نتیجه چند استراتژی را با هم پیش میبرد؛ هم استراتژی سیاسی و هم استراتژی خدماتی. هم امر خیر و هم امر کلان و یکسره سعی میکند اینها را با هم صرف کند. روش سوم که انتخاب میکند بسیح افکار عمومی است. نمیگوید ای شیعیان و ای مسلمانان بیایید مسجدالاقصی را نجات بدهید. میگوید همه ادیان باید بروند آنجا را از متولیگری اسراییل دربیاورند. بنابراین مساله خاص را در ذیل مساله عام میبیند و مساله عام را مساله تکتک اجزا ترکیبدهنده این پازل لبنانی میکند. حالا تنش بعدی شروع میشود. منافع لبنان، منافع فلسطینی. منافع لبنان در همبستگی با منافع فلسطینی. بحث بر سر این است که چگونه میتوانیم هم لبنانی شویم و هم فلسطینی و در نتیجه مای عرب را در این جهانی که میتواند دستهای بالاتر را تکه پاره کند تا بهتر مسلط شود، نجات بدهد. در اینجاست که موضوعات پر تنش و مساله ساز است، رفتار امام موسی در برخورد با اینکه گاه توسط مقامات لبنانی متهم به این میشد که لبنان را نسبت به فلسطین در ارجحیت قرار دهد و حتی در سرکوب فلسطینیها گاه چشمش را میبندد، چیست. در عین حال که میبینیم بلافاصله یکی از موارد اعتراضش به دولت مرکزی لبنان این است که چرا شما فلسطینیها را نادیده میگیرید. حتی ایشان در همبستگی با جنبش مسلحانه فلسطین معتقد است که باید لبنانیها در این مبارزه شرکت کنند.
در میدان جهانی نیز که روش ایشان خیلی روشن است و بارها اشاره شده است و من صحبت نمیکنم. راجع به خود درگیریاش با شیعیان شروع میشود و تلاش برای اینکه شیعیان را قانع کند که چگونه نگاه کنند. ایشان با خود تسنن و جهان تسنن، بحث تقریب را پیش میکشدو نهتنها وحدت اسلامی بلکه متحدالشکل کردن شعایر اسلامی را. روش او در برخورد با ادیان به جز اسلام گفتوگویی است و گفتوگویی که با مسیحیت دارد و از همه مهمتر گفتوگویی که با مدرنیته دارد و بحثهای نظری که در این باب ایشان باز کرده است.
هویتگرایی در دهکده جهانی
تمام نقدهایی که به مدرنیتهای که از قرن ۱۸ خودش را به عنوان یک نوع الگو مطرح کرد و آثار آن متاسفانه در قرن ۲۰ معلوم شد این است که تک الگویی است و میخواهد خواست خود را تحت عنوان یونیورسل و جهان شمول تحمیل کند؛ در قرن بیستم این نوع درک از مدرنیته به پرسش گرفته شد که به قیمت یکپارچهسازی و در حقیقت نفی تشخصات فرهنگی و جهانبینی دیگری صورت میگیرد. این یونیورسل به اصطلاح امپریالیستی یعنی متحدالشکلساز، یکسانساز و یکپارچهساز طبیعتا در قرن بیستم زیر سوال میرود؛ به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم و این تردید که ما باید از یونیورسلها سخن بگوییم و نه از یونیورسل! و این انسان یونیورسلی که میگوید صرفا خیلی به شکل مشکوک یک انسان غربی است. انسان غربی با تجربه خاص خودش؛ نمیگوییم بد یا خوب، ولی انسان غربی با توجه خاص به خودش زیادی انسان محور و زیادی حقمحور است و الگوی تک خطی از ترقی دارد. بنابراین این به پرسش گرفته میشود. از اینجا به بعد است که ما راجع به چیزی به نام خردهفرهنگها، امر بومی، امر لوکال و یونیورسلها صحبت میکنیم و میشنویم و در ذیل این است که بحث خویشتنها و بازگشت به خویشتنها مطرح میشود. ولی هرجه جلوتر میآییم مثلا پستمدرنها، سردمداران این نقد مدرنیته تکالگویی بودند که از یونیورسل مشکوکی سخن میگوید؛ ما در پایان قرن بیستم با یک معمای دیگر روبهرو شدیم. این یونیورسل تکالگویی جهان شمول امپریالیستی مدرنیته تکالگویی غربی زیر سوال رفت و جا برای بومها و تشخصهای هویتی و فرهنگی و همچنین برای خرده فرهنگها باز شد. اتفاق جالب یا پارادوکسیکالی که میافتد این است که به میزانی که جهان دهکدهای میشود هویتها سر بر میدارند و میترسند. میبینند در این جهان بیمرزی که دهکده شده است هویت من دارد زیر سوال میرود و بنابراین تا آخر قرن بیستم جنبشهای پوپولیستی قومیتگرایی را میبینیم که در اوج جهانی شدن همه یک دفعه هوس هویتهایشان را میکنند.
در عین حال نمیشود که همه پشت هویت خود پنهان شوند و این گفتوگو ناممکن است. چه باید کرد. اینجاست که موسی صدر میتواند به عنوان یک الگو مورد توجه ما قرار بگیرد به خاطر همان تعادلی که میتواند ایجاد کند یا سعی میکند ایجاد کند. اینکه موفق میشود یا نه بحث بعدی است. در نتیجه این گفتوگو است که باعث میشود بدون حذف پارتیکولاریسم فرهنگی، من میتوانم احساس تعلق به یک مای بشری-انسانی-جهانی بکنم، بدون اینکه دچار دو خطر شوم؛ یکی خطر متحدالشکلسازی مدل مدرنیته جوان قرن هجدهمی که همه را میخواهد تحت عنوان مدرنیته شبیه خودش کند و دیگر بدون اینکه به یک موجود زندانی و تخته بند یک هویتی که هنوز خودش دارد ساخته میشود، تبدیل شوم. چون یکی از جذابیتهای پروژه موسی صدر این است که بر شیعهای تکیه میکند که هنوز باید ساخته شود. ایشان به مدت بیست سال در یک جهانی که خود شیعهاش اصلا معلوم نیست چه هست، خود ملت لبنان هم هنوز خود را توضیح نداده و کل عمرش ۱۵ سال است، در جستوجوی پیدا کردن یک تعادل است. بنابراین تعادلی که یک نه با حذف تشخص دیگری، بلکه با فراخواندن دیگری میخواهد به وجود بیاید.
اما امام موسی صدر به چه درد امروز ما میخورد که فراتر از نوستالژی بنده رفته باشیم؟ امام موسی صدر سنت خیلی جذابی است زیرا توانست و تلاش کرد که بین این دوگانهها یک مای مشارکتی ساخته شده از منهای متکثر و نه به قیمت حذف دیگری را بسازد و ما را امیدوار کند به اینکه هنوز میتوان به ساخت و ساز جهان دیگری چه چهارم و چه پنجم و ششم باشد امیدوار بود.
انتهای پیام
در عجبم از دنیایی که در از بین بردن امثال چمران و شریعتی و صدر انقدر عجله دارد!