گذرگاه شگفتانگیز نوجوانی

انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه:
کودکی تا پایان عمر در ما میماند ولی ما همیشه در کودکی نمیمانیم. بسیار زودتر از آنچه گمان داریم از بهشت کودکی هبوط میکنیم تا سفر صیرورت را به سوی آنچه خواهیم شد آغاز کنیم. و این هبوط از بهشت کودکی کفارۀ عصیان نوجوانی است.
نوجوانی گذرگاه عبور از کودکی به جهان پر رنج و درد بزرگسالی است. این گذرگاه دردناک است و ترسناک اما همراه با شگفتیهای بسیار. همراه با زیباییهای شگفتی آفرین و ستایشبرانگیز و تکرار ناشدنی. 
نوجوانی و راز و رمزهای آن تنهادر حوزۀ روانشناسی و روانکاوی موضوعی پر کشش و جاذبه نیست بلکه برای تفکرات فلسفی نیز میتواند جذاب باشد. 
آندره کنت اسپونویل در فصلی از کتاب «زندگی انسانی» تاملات و ژرفاندیشیهای فیلسوفانۀ خود را پیرامون شگفتیها و زیباییهای دوران نوجوانی با ما در میان مینهد که هر چند کوتاه اما پربار و قابل تامل است و ترجمۀ آن در زیر به خوانندگان تقدیم میشود.
گذرگاه شگفتانگیز نوجوانی
آندره کنت اسپونویل
ترجمه: سعید رضوی فقیه
بعد از کودکی، نوجوانی است. سن و سال نوجوانی، دستکم در نگاه من، زیباترین دورۀ عمر آدمی است. زیباترین، دوست داشتنیترین، پر دردسرترین و در عین حال دردسرسازترین دورۀ زندگی. و این آخری سبب جذابیتی مضاعف میشود برای این دوران. به طور دقیق نمیتوان گفت نوجوانی کِی آغاز میشود و چه زمان به انجام میرسد. در واقع بیشتر یک فرایند است تا یک وضعیت. اغلب حدود دوازده یا سیزده سالگی در دختران و سیزده یا چهارده سالگی درپسران آغاز میشود (تازه نوجوانی یا نوجوانی متقدم)؛ در حدود بیست سالگی هم به پایان می رسد (تازه جوانی). در این دوره پدیدۀ بلوغ، که خود چندین سال طول می کشد، واقعا به عنوان یک نقطه عطف یا گردنۀ گذار [از اوج] عمل می کند، البته بی آنکه بتوان نوجوانی را صرفا به یک دگرگونی فیزیولوژیک ساده فرو کاست. به هر روی واقعا که دگرگونی و تحولی مهم و چشمگیر است. اندام تناسلی توسعه مییابند، خصوصیات جنسی ثانویه (رشد و شکلگیری سینه در دختران، تغییر صدا در پسران و …) پدید میآیند، قوۀ باروری تثبیت میشود، رشد سرعت میگیرد، همۀ بدن یکجا تغییر میکند… یا دستکم ثبات و پایداریاش را از دست میدهد.
اما رابطه با والدین را نیز نباید از قلم انداخت که آن هم تغییر میکند و دیگر همان رابطۀ پیشین نیست. همچنین رابطه با دوستان، مواجهه با مقولۀ جنسیت، مواجهه و رابطه با خود و با جهان پیرامون و خلاصه با همه چیز. از خودمان شگفتزده میشویم. خود را مورد پرسش و کاوش قرار میدهیم و در جستجوی خود بر میآییم. رویاروی خود ایستاده و در برابر خود موضع میگیریم. دورۀ نوجوانی دورۀ تضادها، تناقضها و چالشهاست، از جمله تضادها و تناقضات و چالشهای درونی. همه چیز در هم میآمیزد. خودشیفتگی و سخاوت، تعالی و اندوه زدگی (ملانکولی)، سازگاری و عصیان، تنهایی و روحیۀ دار و دستهبازی، انزوای خجولانه و نابهنجاری، عطش امور مطلق و عطش بازشناسی و شناخت دوباره. چقدر زندگی در این دوران دشوار، نامطمئن و تردیدآمیز است! ما دیگر کودک نیستیم، اما هنوز بزرگسال هم نیستیم. ما [بزرگسال] نیستیم، بلکه داریم می شویم. به طور موقت در اردوگاهی موقت، ناپایدار و ناتمام و به فرجام نرسیده اردو میزنیم. این تنها ابدیت و ماندگاری واقعی است.
در عین حال ما هنوز این را نمیدانیم. میخواهیم متوقف شویم. میخواهیم پیش برویم. تا آنجا که میتوانیم مسیر خود را جستجو میکنیم؛ بین خانواده و دوستان، بین “از حالابه بعد دیگر نه” و “نه هنوز”، چنانکه گویی در حال گذار در مسیر شدن و صیرورت ابدی هستیم. ما تظاهر نمیکنیم که رسیدهایم. کمی وانمود میکنیم که خودمان هستیم، باید هم چنین کنیم (وگرنه دیگر چگونه خودمان شویم؟)، اما بدون اینکه کاملاً آن را باور کنیم. خودمان را بیشتر تراژیک میانگاریم تا اینکه جدی بگیریم. خودمان را بهجای جدی گرفتن، غمانگیز میکنیم. آدم وقتی هفده سال دارد سطحی و سبک و یاوه نیست. کم طاقت و ناشکیباست. خسته است. والدین میگویند مشکل از سن رشد است و عوارضش؛ و نیز تحصیل، شبنشینیهای دراز و استراحتهای شبانۀ خیلی کوتاه. اما مشکل به ویژه عبارت از این است که زندگی خستهکننده، ملالآور، حوصلهسربر، کسالتبار و ناامیدکننده است؛ مسئله این است که هنوز به زندگی و مشکلاتش عادت نکردهایم یا اینکه تحمل شدائد را نداریم. اغلب خسته میشویم و حوصلهمان سر میرود. پر از آرزوها، دلخواستها، دغدغهها و نگرانیهاییم. ما خوشبخت نیستیم. اما همین را که هست به اندازۀ کافی دوست داریم.
ویکتور هوگو میگفت: «اندوهزدگی(ملانکولی)، بمثابه سعادت و خوشبختی برای غمگین بودن است.» [یعنی نسبت ملانکولی یا اندوه زدگی به اندوه شبیه یا متقارن است با نسبت سعادت و خوشبختی با شادی. اندوهزدگی و خوشبختی وضعیتهای روحی پایدار و راسخند اما اندوه و شادی حالتهای گذرا و ناپایدار. مثل نسبت کینه و نفرت با خشم موقت. اولی وضعیتی پایدار و ریشهدار است و دومی حالتی گذرا]. این خوشبختی به دورۀ نوجوانی شباهت دارد که سن و سال و دورۀ رمانتیک زندگی است آن هم به حد اعلا، ( ومن با کمال میل می گویم نوجوانی تنها سنی است که رمانتیسم در آن دروغ، تظاهر یا لاطائلات نیست). ما یقۀ خانوادۀ خود، جامعه، کل مردم روی زمین را میگیریم و آنها را مقصر میانگاریم. ما رویاهای خودمان را ترجیح میدهیم. آرمانهای خودمان را ترجیح میدهیم. نوجوانی دورۀ عصیانهای بزرگ، خشمهای سخت و آتشین و ناامیدیهای عمیق است. 
خودکشی در میان نوجوانان درست بعد از تصادفات رانندگی دومین عامل مرگ و میر است). نوجوانی دورۀ احساسات و عواطف غلیظ، و بالاخره دورۀ کینهها و نفرتهای شدید است . ما در جایگاه مخالفت و معارضه با خود موضع میگیریم. این روح نوجوانی است که همیشه انکار میکند و شاید هم خود روح است [که ذاتا اهل انکار است]. به هر حال بدا به حال والدین؛ و خوشا به حال بشریت. اسکار وایلد نوشته است: « فرزندان وقتی کمسن و سالند والدین خود را دوست دارند. بعدها در بارۀ آنان قضاوت می کنند و البته گاهی هم آنها را می بخشند.» دورۀ نوجوانی زمان این قضاوت، و دوره پختگی و بلوغ، زمان بخشش است. اما بهتر است خیلی تند نرویم. ابتدا باید قضاوت کنیم، ابتدا باید محکوم کنیم، آنچه را که پرستیدهایم بسوزانیم، پدر را بکشیم، مادر را زخم بزنیم، بتها و مظاهر دروغین را در هم بشکنیم و خرد کنیم، از خطوط قرمزِ ممنوعیتها و حرامها تعدی کنیم و تابوها را بشکنیم. میخواهم بگویم ما آزاد به دنیا نمیآییم بلکه آزاد میشویم.
نوجوانی زمان این شدن و این رهایی است. دردناک است. ترسناک است. حس خوبی ایجاد میکند. نمیدانیم کجاییم. نمیدانیم به کجا میرویم. نسبت به آنچه میخواهیم و تمایل داریم کمتر آگاهیم تا آنچه نمیخواهیم و از آن امتناع میکنیم. آنچه را بدان امید داریم کمتر میشناسیم تا آنچه را که از آن میترسیم. خوشبختانه دوستان هستند، موسیقی هست، تنهایی هم هست! خوشبختانه دبیرستان و تعطیلات هم هست! و حوصلۀ ما در هر دو سر میرود و در هر دو چیزهایی میآموزیم. خوشبختانه کتابها – برای کسانی که هنوز مطالعه میکنند – هستند و سینما هم هست! خوشبختانه زمان میگذرد و صد حیف اگر ما را نیز با خود میبرد! ما از انتظار خسته و بیحوصله میشویم. ما میخواهیم در زمان حال زندگی کنیم و بلد نیستیم. ما در آغازِ همه چیز هستیم، جز دوران کودکی. 
ما فقط یک پیشنویس و یک طرح اولیهایم. ما هنوز نمیدانیم که این طرح اولیه نوعی تکمیل است، شاید تنها چیزی که بناست به ما داده شود، همان چیزی که اغلب به ما بیشتر شبیه است (این موردِ خود من است، به نظرم هرگز هیچ تصویری از خودم بیشتر از سن و سال هفده سالگیام برایم آشنا نبوده. یعنی خودم را در هفدهسالگیام بهتر از هر دوران دیگر میتوانم بشناسم و به جا بیاورم)، چیزی که هرگز از همراهی با ما، قضاوت کردن در بارۀ ما و گاهی شرمسار کردن ما دست بر نمیدارد. ما هنوز خام و بیتجربهایم. ما مطالبهگریم. آکندهایم از شور و اشتیاق و سرسختی. آکنده از سختگیری و تسامح: پافشاری بر تماماً و بسندگی به تقریباً. آکنده از خوشباوری و ناامیدی. ما جوانیم. بزرگسالیم. ما به آنها، به دیگران، وقعی نمیگذاریم. به هیچ نمیگیریمشان. آه که حرکت زندگی چقدر کند است، و در عین حال چه زود می گذرد.
در ابتدا عبارت اخیر، یعنی سه چهار جملۀ آخر فراز پیشین را چنین نوشته بودم: «ما جوانیم، ما زیباییم. ما به آنها وقعی نمیگذاریم». اما زیبایی موهبتی است که حتی در دوران نوجوانی به همه داده نمی شود. این یک بی عدالتی دیگر است. یک مشکل مضاعف. برای بسیاری، نوجوانی بخصوص وقتی به سوی پایان خود میرود، دوران ناخوشایندی است. برای برخی دیگر، نوجوانی بخصوص در آغازش، دوران ظرافت هنری و لطافت شاعرانه است. اما به هر حال تقریباً همه زیباتر از آن هستند که فکر میکنند و زیباتر از آن هستند که بعداً خواهند بود. 
زیبایی اهریمنی یا فرشتهوار؟ از نظر بزرگسالان اینکه هر دو زیبایی همزمان با همند به مراتب حیرت آورتر، جذابتر و دردسرسازتر است. اما نوجوانان این فقره را نمیدانند، یا فقط چیزکی از آن میدانند بر اساس شنیدهها. جوانی فقط برای پیران معجزه است.
یک شبنشینی را در منزل دوستانم از چندین سال پیش به خاطر دارم. دخترشان که آن زمان چهارده سال داشت، در خانه نبود. پدر و مادرش توضیح دادند که از کودک همسایه در غیاب والدین پرستاری میکند. سپس، اندکی بعد از نیمهشب، دختر به خانه بازگشت. خجولانه به درون سالن پذیرایی لغزید.
شگفتی آفرین. شیفتگی آفرین. بسی بیشتر و بسی متفاوت بود از آرزو و دلخواست. برای اولین و آخرین بار در زندگیام، یکی از شاهکارهای هنری بوتیچلی را زنده در برابر خود دیدم. نه یک نگارۀ نقاشی بود و نه شبح و خَیالی در وهم. از آن شب سالها گذشته. دختر بچۀ دوستانم برای خودش خانم جوان بسیار زیبایی شده که با اعتماد به نفس، نسبت به خودش و نسبت به زیبایی خودش مطمئن است. اما دیگر آن جذابیت تقریبا مافوق طبیعی چهارده سالگیاش را ندارد. جذابیتی که او خودش از آن خبر نداشت و دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت.
این زیبایی استثنایی بود. اما چیزی که بر عکس آن استثنایی نیست و کاملاً عادی است، جذابیت جوانی است، مخصوصاً جذابیت دوران نوجوانی، با آنچه که تقریباً همیشه با خود دارد: بداههکاری، رفتار طبیعی و غیر تصنعی، ناشیگری، کمی ژولیدگی، نازکی و شکنندگی، رفتار خود به خودی و خودانگیخته. اما اینها دوام ندارد و دیری نمیپاید.
باز به خاطراتم رجوع میکنم، زمانی که در دانشگاه تدریس میکردم. روزهای «ورود آزاد» را به یاد میآورم که در هر سال برنامهریزی میکردیم برای دانشآموزان سال آخر دبیرستان که اگر در جستجوی اطلاعات و معلومات خاصی هستند به دست بیاورند. در آن روز چند ده دانشآموز دبیرستانی در راهروها و حتی کلاسهای درس با دانشجویان دورۀ کارشناسی ما در هم میآمیختند. پسرها خاطراتی اندک برایم باقی گذاشتهاند. تقریبا چیزی از آنان را به یاد نمیآورم. اما از دختران جوان چرا. 
چقدر با دانشجویان ما متفاوت بودند! آنها فقط یکی دو سال از دانشجویان کوچکتر بودند. اما طبیعیتر، سادهتر، سرزندهتر، شوخطبعتر و با مزهتر، و نیز تعجببرانگیزتر به نظر میرسیدند. دانشجویان ما دختران جوانی بودند که نقش زنان یا زنان جوان را بازی میکردند در حالی که کاملا یاد نگرفته بودند همانها باشند. جدیت بسیار برای ایفای نقش و همزمان ناشیگری بسیار در این امر. چند سال دیگر بهتر لباس میپوشند، موهایشان را بهتر مرتب میکنند، بهتر آرایش میکنند… خیلی از آنها در سی سالگی زیباتر از بیست سالگی خواهند بود. اما اکثرشان، در بیست یا بیست و دو سالگی، آن جذابیت زودگذر و ناشیانۀ دوران نوجوانی را که در دوران تدریس در دبیرستان بسیار دوست میداشتم و تا سالها بعد دوباره سالی یک روز آن را مییافتم، از دست داده بودند. آن جذابیتِ به طرزی شگفت دستنخورده و تازه را میگویم.
شاید من اینجا فقط سلیقۀ شخصیام را بازگو میکنم (بگذریم از اینکه من از مهد کودک تا به امروز فقط زنان هم سن و سال خودم را دوست میداشتهام). اما حتی اگر چنین نیز باشد، (یعنی اگر من در اینجا فقط سلیقه و ذائقۀ زیباشناسانۀ خود را بازگو میکنم)، باز هم نمیتوان تفاوت را انکار کرد. یک زن جوان و یک دختر نوجوان، یا یک مرد جوان و یک پسر نوجوان؛ هر دو یک چیز نیستند. آنها شروع کردهاند به پیر شدن، و اینها هنوز فرایند بزرگسال شدن را به پایان نرساندهاند. آنها در دنیای بزرگسالان هستند، و اینها خود را برای ورود به این دنیا آماده میکنند، آن هم به آرامی، به سختی و بدون اینکه کاملاً آن را باور کنند.
و چطور ممکن است اندکی ترس نداشته باشند؟ ما میخواهیم به آنها اطمینان خاطر دهیم. حقیقت این است که ما نمیدانیم به آنها غبطه بخوریم یا از ایشان شکوه کنیم. بنابراین در بارۀ چیز دیگری سخن میگوییم. نوجوانی هم از پرچانگی جلوگیری میکند و هم به سوی آن میکشاند. دورۀ نوجوانی دورۀ رازها، اعتمادها و رویاهای غیر قابل اعتراف است. چیزهایی که بزرگسالان به آنها دسترسی ندارند، و این وضعیت همینطور که هست خیلی خوب است. دوران کودکی یک معجزه و یک فاجعه است. دوران نوجوانی یک راز است و یک عهد و وعده. اما نمیتوان بر این عهد پایدار ماند و به این وعده وفا کردماند مگر بعدها.
انتهای پیام
 
				 
 






شما … جوانی و نوجوانی چندین نسل ایرانیان را تباه کردید