مرثیهای برای مرگ تدریجی یک رؤیا

اصغر زارع کهنمویی، روزنامهنگار، در یادداشتی نوشت:
بیست سال پیش در تیرماه ۱۳۸۴ اصلاحطلبان دستاوردهای اندک اما محکم دموکراسیخواهی را فدای توهم و نخوت خود کردند و دولت را به معجزه هزاره تحویل دادند و رفتند خانههایشان. ما دانشجویانی که از چند سال پیش، از اوایل دبیرستان، از زمانی که چشم باز کرده بودیم و گندهگوییهای آنها را خوانده بودیم، باور نمیکردیم آنها اینگونه به یک کوتوله ناشناخته باخته باشند. آنها به خانههایشان رفتند ما اما در میدان سیاست ماندیم.
آن روزها من کارشناسی را تمام کرده بودم و دنبال کار بودم. دوستِ دوستم ناظر فنی یک کارگاه ساختمانی بود. از پارتی او استفاده کردم و به عنوان کارگر روزمزد مشغول به کار شدم. برای دانشگاه تهران سولهٔ ورزشی میساختیم. صبح تا شب ملات میزدم و شبها در همان کارگاه میماندم و تا دیروقت نماز و کتاب میخواندم. ظهور احمدینژاد، فارغالتحصیلی، خاطرخواهی ناکام، بیپولی، بیپناهی و آینده کاملاً تاریک، افسردهام کرده بود. من هر شب در آن کارگاه چند بار میمردم و زنده میشدم. بهخصوص شب تولد ۲۶ سالگیام، لحظات ویرانگری را تجربه کردم. کارگر پزشکان جوانی شدم که چند ماه قبل با هم اردوی سیاسی رفته بودیم. نمیدانستم چه باید بکنم. آن روزهای سخت، تنها به یک چیز فکر میکردم. احمدینژاد نباید دوره بعدی رییسجمهور شود. با این انگیزه وارد رسانه شدم. چهار سال بعد در گفتگوهای خیابانی شبهای انتخابات دیدم من تنها نیستم. نسل من پای صندوق آمده بود تا احمدینژاد را به خانه بفرستد. او به خانه نرفت اما ما هم ناامید نشدیم.
خرداد ۸۸ زرنگهایی که زمان طلوع و غروب را خوب میدانند، کتوشلوار اتو کشیده خود را پوشیده بودند و پشت در وزارتخانهها ایستاده بودند، تا فردای تحلیف بر صندلی قدرت بنشینند. اما بخت با آنها یار نبود. تا دیدند هوا گرگومیش است، رفتند و در خانهها و شرکتهای خود قایم شدند. ما اما وسط میدان ماندیم و اینبار ۹۲ و بعد ۹۴ و ۹۶ را ساختیم و آنها را دوباره به پاستور و بهارستان برگرداندیم و صندلی صدها مدیریت ارشد وزارتخانهها و سازمانها را به آنها سپردیم. آنها از قفای ما آمدند اما مدیر شدند و مدیریتها کردند. آنها باز هم با خرابکاری، مردم را از اصلاحات ناامید کردند و به خانههایشان برگشتند، بدون اینکه به ما خردادسازان و به مردم پاسخی بدهند.
ما همچنان در میدان سیاست ماندیم و به خانه نرفتیم. صندوق را حتی در ۹۸ و ۱۴۰۰ رها نکردیم. در میان تمسخر و ریشخند و غر و نق و اعتراضِ «آنها» محکم ایستادیم. آنها در ویلا و دفتر و کافه و ساحل اختصاصی مغازله میکردند و «سیاست را به زمان خودش سپرده بودند»، ما اما در ولیعصر و جمهوری و بلوار کشاورز و کارگر و انقلاب و آزادی و… پوستر کاندیداهای ناشناخته را به دیوار میزدیم تا راهی به آن سوی دیوار باز کنیم. میخواستیم در اوج قهر مردم و عبور سیاستمداران از سیاست و رد صلاحیتها، روزنهای به سیاست و عقلانیت باز کنیم.
این بار هم در اوج ناباوری، ما حماسه ساختیم و پاستور را گشودیم. رییسجمهور انتخاب نکردیم، رییس جمهور ساختیم. این بار هم آنها فردای پیروزی آمدند، کمیتههای سری تشکیل دادند و سریعاً صندلیها را قبضه کردند. سی سال آزگار است وظایف تقسیم شده است. ما خوشگذرانهای قبل از پیروزی هستیم آنها سختیکشان بعد از پیروزی. آنها چهار تا هشت سال شبانهروز زحمت میکشند و مدیریت میکنند. ما فقط چند روز، دور هم در ستادها مینشینیم و گعده میکنیم.
من پشت سر سروهای استواری بودم که نه ۸۴ ناامید شدند، نه ۸۸، نه ۹۸ و نه ۱۴۰۰؛ از جنس اندک کنشگرانی که باور داشتند سیاست با ظهور احمدینژاد و رییسی به پایان نمیرسد و همچنان امکانهای زیادی برای بازی در لابلای سطور وجود دارد. به همین دلیل با وجود فشارهای زیاد، پای صندوق ماندیم. ما رد صلاحیت شدیم، فراخوانده شدیم، تحقیر شدیم، مسخره شدیم، فحش خوردیم اما ایستادیم. رأی دادیم، رأی جمع کردیم. حتی کاندیدا دست و پا کردیم. ایستادیم تا بگوییم میتوان راهی ساخت. میتوان کشور را از جنگ دور کرد و در ریل توسعه انداخت. باور داشتیم تنها صندوق میتواند ایران را از گردونههای خطر دور کند.
من هنوز هم کارگرِ تمام وقتم، کارگر یقهسفیدی که بیشتر از عملگی در سوله ورزشی و دار قالی و مزرعه، کار میکنم و بیشتر از آن دوران خسته میشوم. من باید هر روز بدوم تا زنده بمانم. من مثل بسیاری از آقازادهها و زرنگها نبودم، مشاور و مدیر و مدیرکل نشدهام تا در کنار مشغلههای زیاد و سخت مدیریتی، به سینما، گعده، رستوران، سفر، ورزش و… برسم و زندگی و سیاست، بر وفق مرادم باشد. ما کارگران یقه سفید برخلاف مدیران، همیشه از کار عقبیم. آنها زرنگاند به کارهایشان میرسند اما ما کودنها و دستوپا چلفتیها نمیتوانیم.
من این روزها بیست سال بعد از آن شبهای تاریک محله پاریس لومومبا، همان حس کشنده را تجربه میکنم. درست مثل همان روزها که از بیفردایی بر خود میلرزیدم و کابوس میدیدم، از وضعیت آچمز امروز، هراسان، کلافه و درماندهام. در آغاز چهلوششمین سال زندگی، هیچ حسی در روز تولدم ندارم. امیدی ندارم. دورنمایی ندارم. رؤیایی ندارم. نمیدانم چه خواهد شد. اصلاً نمیتوانم به «چه خواهد شد»، فکر کنم. نای و جان فکر کردن به بنبستها را ندارم. میترسم؟ شاید. بیشتر از ترس، خستهام. ناامیدم. در بنبستم. کیش و ماتم. در ماتم سی سال حیات سیاسی ناکام نشستهام. پودر شدن خودم را به نظاره نشستم. بازنده محتوم به مرگ این بازی منم. من ۳۰ سال، اسباببازی و دستمالکاغذی سیاستمداران بودهام. دوستان دیروز و مدیران امروز، حتی پیام ساده مرا نمیبینند چه برسد که حرف حساب بشنوند. «آنها» مست پیروزی «ما» هستند و ما نظارهگر نگرانِ اعمال آنها. من در دولتی که برای استقرارش جنگیدهام، در رسیدن به سادهترین و ابتداییترین حقوق شهروندیام ناکام هستم. از اینکه بیش از همه دولتها در این دولت تحقیر و ذلیل شدهام، عصبانیام. از اینکه دولتِ بیدستاورد، به بازگشت پایداری منجر خواهد شد، کابوس میبینم. دولتی که به وعدههای اصلی و ساده خود پشت کرده و مدیرانش اراده عمل به وعدهها را ندارند. آنها به اعتبار ما مهمیز زدهاند. چه کنیم؟ ما توانستیم احمدینژاد را به خانه بفرستیم، اما احمدینژادیسم غنیشده به درون جبهه ما نفوذ کرد. با سنت زرنگبازی و کوتولهپروری احمدینژاد چه کنیم؟ چه کنیم با اینهمه احمدینژادی که دور و برمان اسکویید گیم طراحی میکنند؟
احمدینژاد بسیار تلاش کرد اما نتوانست ما را به خانه برگرداند، ما در میدان ماندیم و روزنههای مکرر گشودیم. پایداریها هم همه کار با ما کردند. آنها رسماً نامه نوشتند برای حذف مخالفان خود تحت عنوان «مسببین وضع موجود». آنها میدانستند مسببین وضع موجود، مشغول بیزنسهای رانتی سودآور خود بودند. بخشنامه کردند تا ما خردادسازان را حذف کنند. آنها همه کار کردند اما در یک کار ناکام بودند، آنها نتوانستند سیاستِ امید را از ما بگیرند. ما از درون بخشنامهها و مصوبات آنها به عقلانیت و سیاست راه گشودیم.
احمدینژاد و پایداری نتوانستند ما را بشکنند. وفاقیون اما به راحتی توانستند، سیاست را به بنبست برسانند و امید را خفه کنند. آسیبی که خودیها با سیاستزدایی به بدنه اصلاحات زدند، هرگز پایداری و احمدینژاد نزد. آنها فردای پیروزی پزشکیان، به نام وفاق دهان ما را قفل زدند، پاهایمان را با زنجیر جفا بستند و ما را در خانههایمان حبس کردند. آنها فراموش کردند که راه پاستور، بهارستان و بهشت از میان ارادههای ما و از قلب و جان ما میگذرد. ای کاش اراده ما را نمیکشتند و اجازه میدادند ما همچنان در میدان سیاست میماندیم. ما میتوانستیم آنها را برای بار n ام به پاستور برگردانیم. فقط باید کمی آبروداری میکردند. ما آخرین قطرههای اعتبار خود را در کوزه انتخابات ریختیم. فکر نمیکردیم اصلاحات فرزندان خود را نشخوار کند.
من دیگر نه با کتاب، نه با نوشتن، نه با فیلم دیدن و نه با پیادهروی طولانی آرام نمیشوم. دنبال راه جدیدم؟ نه. ۳۰ سال بیگاری سیاسی بس است. نمیدانم چه باید بکنم. هر روز به صورت غیر ارادی سوابق بیمهام را نگاه میکنم. ای بابا من هنوز باید کار کنم. هنوز باید نفس بکشم. چقدر زیاد مانده. اصلاً مگر میشود آدم در ۴۵ سالگی حس پیرمرد ۹۰ ساله را داشته باشد. سیاستِ بیپدر و مادر خاورمیانه، موهای امثال مرا زیر گیوتین نامردی سفید کرد. اینجا همان «جزیره پیری» است که کودکانی مثل من، بدون اینکه جوانی کنند، پیر میشوند. آرزو دارم بتوانم بقیه فرصت زیستن را صرف نوشتن کنم. اما از چه بنویسم و چطور بنویسم که ناراحت نشوند. رنج ننوشتن برای کسی که تنها، کمی نوشتن بلد است، ویرانگر است. تا کی غمها و دردها و حرفهای خود را به چاه بگوییم؟ ما در دریای رنج، سنگ زیرین آسیاب شدیم تا برای کودکانمان خانهای آرام بسازیم. ما خوشخیال بودیم بهجای خانههای امن، برخیها کاخ عقدههای خود را بر شانه رنجهای ما ساختند و ما مرثیهخوان قتال رویاها شدیم.
من مدتها است از همه حقوق و تمناهای شخصی خود گذشتهام. هیچ نمیخواهم هیچ اما عمیقأ نگرانم. نگرانم کشورم به نقطهای برسد که نشود کاری برایش کرد. ما برای اینکه به اینجا نرسیم، در برابر پایداری ایستادیم. مهمترین نقطه امید ما این بود که اگر روزی به بحران جنگی برسیم، کابینه متکی بر عقلانیت، ایران را از خطر عبور دهد. هزار شکر که اکنون ایران سربلند ایستاده است اما نمیدانم تابآوری تا کجاها ممکن است. امیدوارم قبیله وفاق مسئولانه عمل کند.
انتهای پیام




