غزه جنایت بیمکافات | آیا داستایفسکی راست میگفت؟

مطلبی از پورپامی ردفر در سایت دینآنلاین منتشر شده است که متن کامل آن را در ادامه میخوانید: «راسکولنیکوفِ امروز، موشکهایش را با «حق دفاع» توجیه میکند. داستایفسکی در «جنایت و مکافات» هشدار داد: وقتی خدا نباشد، قانون جنایت را مقدس میکند.
اکنون غزه صحنهٔ نمایش همین تراژدی است؛ جایی که کشتار جمعی نه تنها محکوم نمیشود، بلکه با استناد به قوانین بینالمللی، «مشروع» خوانده میشود. آیا این همان «مکافاتِ» مورد انتظار داستایفسکی است؟ یا پایانِ اخلاق در عصر سیاستزدگی؟
داستایفسکی، فیلسوف و نویسنده شهیر روسی، از کسانی است که دغدغه جنایت و شرّ برایش به شدّت مطرح بود. داستایفسکی در کتاب «جنایات و مکافات» به این مسئله پرداخته است. در این کتاب، بیشتر جنایت از منظر فردی مطرح است. اینکه یک فرد چه دیدی به جنایت دارد و جنایت برای او چه معنا میدهد.
در آنجا، فردی است که میخواهد از عرف جلوتر برود و جنایت را برای زندگی خود، معنای دیگری دهد. در کتاب نامی «برادران کارامازوف»، در بخشی به جنایت اشاره شده است و نکتهای بسیار دقیق و آیندهنگرانه پیرامون جنایت گفته است. در اینجا، درنگی میکنم به نگاه داستایفسکی پیرامون جنایت و ارتباط این نوع نگرش در سیاستی که به فاجعه غزه انجامیده است.
داستایفسکی، در کتاب برادران کارامازوف، جملهای دارد چنین: «اگر خدا نبود؛ پس هرزگی و شرارت هم نبود. همهچیز قانونی میشد، حتّا جنایت. جنایت نهتنها قانونی میشد که بهصورت اجتنابناپذیری درمیآمد.» گزاره نخست این جمله، مسئله پرجنجال فلسفی «خدا و شرّ» است. این بحث، در میان فیلسوفان و متألهان بحثی درازدامن است.
در اینجا مراد داستایفسکی از این گزاره شرطی این است که شرّ، پای «نیستی» خدا را در جهان پیش میکشد. گویی شرّ و خدای خیر در یک اقلیم نمیگنجد. خلاصه برهان این است: ایزد، دانا و مهربان است. ایزد مهربان بر بندگانش ستم نمیکند. شرّ در جهان وجود دارد. اگر ایزد دانا و مهربان و توانا هست، شرّ چرا هست؟ آیا ایزد نمیداند؟ نقص آگاهی ایزد.
آیا ایزد نمیتواند جلو شر را بگیرد؟ نقض توانایی ایزد. آیا ایزد نمیخواهد جلوی شر را بگیرد؟ نقض مهربانی ایزد. در نتیجه، یا ایزد دانا و مهربان و آگاه نیست یا وجود ندارد. پس شرّ، دلیل بر نیستی ایزد است. این برهان، شکلهای گوناگون بر خود دیده و پاسخهای رنگارنگ نیز به آن داده شده است. از آنجای که مسئله من اینجا شرّ نیست، به آن نمیپیچم.
وقتی خدا نباشد و هرزگی و شرارت هم نباشد؛ پس چه جای خدا را میگیرد و هرزگی و شرارت را از میان برمیدارد؟ پاسخ «قانون» است. قانون میآید و بهجای خدا مینشیند و هرکسی را و هرچیزی را قانونی میکند. در اندیشه مدرن سخنی بود که میگفت: در جهان باستان، خدایان همهکاره بودند و در جهان میانه، فلسفه جای آن نشست، در جهان مدرن، علم بر همهچیز فرمان میراند.
جهان گذشته با نظم خودش رفته است و حال جهان علم است و نظم علم بهتوسط قانون است. در جهان جدید، خیر و شرّ، معنا ندارد؛ زیرا قانون نه مهربان است و نه دانا و نه توانا؛ بلکه یک گزاره است. چیزی که به مشغله فکری خدا و شرّ متنهی نمیشود؛ بلکه قانونی و ناقانونی انتهای اوست.
پس با آمدن قانون، جهان به نظم انسانیای میرسد که خود او ساخته و پرداخته است. این نظم از سوی خود اوست نه از سوی فرای او. در این جهان، همهچیز ممکن میشود؛ چون برای همهچیز قانونی هست. این همان سخنی است که او در کتاب جنایات و مکافات گفته است؛ «اگر خدا نباشد، همهچیز ممکن میگردد.» پس با از میان رفتن خدا و فلسفه، اخلاق وابسته به آنها هم از میان میرود. «اخلاقی قانونی» میآید.
این سخنان داستایفسکی، در زمانهای بود که علم سُکاندار دانش بشری و درک جهان پذیرفته شده بود و لیبرالیسم، تنها نوع نظامی بود که مورد پسند تجربهگرایان و لیبرالیستان واقع شده بود. سخنان داستایفسکی، کاملاً سخنان این جمع است. کسانی که در پی پس زدن خدا از هستی بودند و جای او را به قانون میدادند؛ قانونی که از دانش بشری سرچشمه میگرفت. داستایفسکی این سخن را در دهان «ایوان کارامازوف» که شخصیّت لیبرال و تجربهگرا دارد، میگذارد.
اما سخن مهم این است: آنگه چه میشود وقتی همهچیز قانونی شود؟ وقتی برای همهچیزی قانونی باشد، ناگزیر کسی پیدا خواهد شد که از آن قانون استفاده کند یا مطابق مفاد آن قانون عمل کند. قانون را برای آراستن نمیسازند؛ بلکه برای رهنمایی و اجرا کردن میسازند. پس وقتی جنایت قانونی میشود، «به امر اجتنابناپذیر» تبدیل میشود؛ یعنی نمیشود قانون جنایت باشد؛ اما جنایت نباشد.
بهطور مثال، اگر قانون برای جنگ ساخته شود، نمیشود جنگ نکرد؛ چون وقتی تنها راهنمایی که هست، قانون باشد و قانون گزارهای برای جنگ داشته باشد، نمیتوان از آن چشم پوشید. لائوتزو میگفت که وقتی انبار را پر از سلاح میکنی، نمیتوانی از وقوع جنگ جلوگیری کنی. قانون «حق دفاع» که کشورها با استناد به آن، به همدیگر حمله میکند، نمونه اینگونه قانونهاست. متن نوشتهشدهای هست که میگوید در فلان و بهمان موقع، حق جنگ داری. در این موقع، هرکسی از حق قانونی خود، بهره خواهد برد.
پرسش در اینجاست که مشکل این در چیست؟ مشکل اساسی در «درک» انسان از قانون و «تفسیر» او از قانون است. وقتی پای تفسیر به میان میآید، پای «تنوع» خودبهخود در این میان باز میشود. این تفسیر، راه را برای توجیه جنایت باز میکند. همان کاری را میکند که داستایفسکی میگوید.
شاید گفته شود که بدون قانون هم انسانها جنگ میکند. قانون آمده است که از جنگهای خطرناک جلوگیری کند. این سخن خودش یک سخن ویرانگر نیست؛ اما تفسیر ویرانگر بر آن میتوان نوشت و بیان کرد. وقتی کسی با استفاده از نام قانون به جنگی دست میازد، بهترین دلیل برای جنگ او، قانون جنگ است. او به راحتی میتواند دیگران را دور بزند و با نام قانون از جنگ و جنایت خود دفاع کند.
حال بپردازیم به «جنایت قانونی» و اینکه این ایده در سیاست امروزه جهان چگونه تبلور پیدا کرده است.
در رمان جنایات و مکافات، فردی به نام راسکولنیکوف، پیرزنی را میکشد و برای جنایت خود، این توجیهها را میآورد: اول اینکه، او کاری خوبی کرده است؛ چون یک پیرزنی نابهکار را ناکار کرده و ثروت او را دستبرد زده است و او لایق این ثروت است؛ زیرا هم دانا است و هم توانا؛ (پیشداوری اخلاقی: من خوبم و او بد است) در ثانی، کاری که او کرده است، حق او بوده است. باید چنین کاری میکرد.
باید موجودات ضعیف را از میان میبرد. کاری که کرده است، جنایت نیست؛ بلکه روندی طبیعی است که قدرتمند میماند و ضعیف میرود؛ (نتیجهگیری علمی: روند طبیعی بقای نسل برتر) در سوم، او میخواست از طریق این جنایت، جنایت را برای خود معنا کند و بهاصطلاح خود را محک بزند که آیا آنچه در سر دارد را میتوان در عمل پیاد کرد یا نه. (روانشناسی جرم: آیا من میتوانم؟)
با استفاده از این سه گزاره، میتوان چنین تحلیل کرد که جنایتی که داستایفسکی از در رمان جنایات و مکافات از آن سخن میگفت، آمیزشی از اندیشه داروین و نیچه است. او، ابرانسان و بقای نسل برتر را در کنار هم قرار داده است. کاری که داستایفسکی کرده است، این دو را در درون جامعه وارد کرده و از آن دستورهای اخلاقی و قانونی و حقوقی بیرون کشیده است.
در سیاست جهان امروز، کم نداریم/نداشتیم، جنگهایی که با نام قانون و مردمسالاری و دفاع از انسانیت و حقوق بشر و… مردمان بیچاره را بیخانمان کردند و کشتند و ویران کردند و رفتند. این بهمعنای بد بودن ارزشهای چون قانون و مردمسالاری و دفاع از انسانیت و حقوق بشر و… نیست؛ بلکه تفسیر مغرضانه از این ارزشهاست که بد است.
قانون جنایت، جنایت قانونی میاورد. وقتی کسی با نام دفاع از خویش، دست به کشتار دستهجمعی و آواره کردن بیچارگان و بیگناهان میزند، آیا جنایتِ قانونی نمیکند؟ هیچ تفاوتی میان جنایت کسی که به نام قانون انجام میدهد با کسی که به نام دین انجام میدهد، وجود ندارد. قانون و دین فقط روپوش جنایت است. روپوش قانونی! هر دو برای پوشاندن جنایت، از قانون بهره بردند، خواه از دین خواه ارزشهای جهان جدید. فرق این دو در نام است.
بنیادگرایان به نام دین جنایت میکنند و اینان به نام قانون و دفاع از خویش و حقوق بشر و مردمسالاری. هر دو جنایت قانونی است. وقتی جنایت تبدیل میشود به حربهای برای آوردن مردمسالاری و دفاع از انسانیت و حق دفاع قانونی و حقوق بشر، در چنین شرایطی، کسی که جنایت میکند، به جنایت خود همچون یک شرّ نمیبیند؛ بلکه یک وظیفه میبیند.
همانطور که ادوارد هَلِتکار، نویسنده زندگینامه تحلیلی داستایفسکی نوشته است: «خود را جنایتکار نمیپندارند و گمان میکنند که حق با آنان است و حتی کاری درست و بهجایی انجام دادهاند.» اینجا، سیاست درست بر مداری میچرخد که داستایفسکی در جنایات و مکافات در صدد بیان آن است. اینجا، همان جایی است که خدا نیست و همهچیز قانونی است، حتّا جنایت و جنایت نهتنها قانونی است که اجتنابناپذیر است!
نسلکشی مردم بیگناه غزه، مصداق بهتمام معنای جنایت قانونی است. جنایتی که جنایتکاران، به وقاحت تمام، قتل هزاران انسان را به نام حق دفاع از خود و سرکوبی مخالفان و… سخنان دیگر که همه تهی از معنایند و فقط در توجیه جنایت قطار میشود، باعث میشوند و نه تنها از کردهشان پشیمان نیستند که به آن میبالند و از دیگران هم شاکیاند که چرا شما در این جنایت پایتان را پس کشیدهاید و به ما در کشتن شمار بیشتر کمک نمیکنید!
دیگران از این کار به نام جنایت یاد نمیکنند؛ بلکه آن را حق دفاع از خود و سرکوب دهشتافگنان میدانند؛ اما واقعیت جنایتی است که دارد رخ میدهد و دفاع از خود و سرکوب دهشتافگنان فقط یک نام است، یا به گفته داستایفسکی، قانونی است که به جنایتکار اجازه جنایت میدهد.
کشورها کاری نمیکنند؛ چون منافع خود را در این جنگ میبینند. در اینجا خوب میتوان دید که انسانیت و اخلاق و حقوق بشر چقدر برای سیاست امروزه جهان پوچ و بیکاره است. اخلاق سودمدار و عقل محافظهکار در جهان امروز چنان بیکاره شده است که این جنایت را از ترسی اینکه مبادا اخم جنایتکاران و دوستانش دامنگیر او شود و عیششان طیش شود، نادیده میگیرد.
کجاست مکتب انتقادی فرانکفورت که ببیند میراثش به دست چه محافظهکارانی تبه میشود؟ عقل و اخلاق همه سر در آخور سیاست و منافع فروبرده است. اینجا کسی که منافعش در چیزی نیست، لحظهای به آن نمیپیچد. بازهم این آقایان میایند و میگویند که میتوان جامعه عقلانی ساخت. آقا! اول برو افسار عقلت را از آخور سیاست سوداندیش بگیر، بعد بیا از این حرفها بزن.
انجام چنین جهان، جهانی پر از خشونت خواهد بود. خشونتی که «قانونی» است. چیزی که عیان میبینیم. غزه نمونه عیان از این طرز تفکر است که قربانی جنایت قانونی شده است. با تکیه به اندیشه داستایفسکی میتوان از جنایت جاری پرده برداشت. جنایتی که در جامه قانون و حق، خودش را پوشانده است.
بدانیم و آگاه باشیم که هیچچیزی نمیتواند جنایت را از جنایت بودنش برهاند، خواه این جنایت با نام قانون و حق و وظیفه و دفاع و… انجام شود. جنایت، جنایت است. جنایت قانونی و جنایت حقوقی و حق جنایت و… نداریم. حق دفاع و حمله و… ابزاری برای جنایت به دست جانیان میدهد.
آنانی که به انسانیت باور دارند، آنانی که حقوق بشر را حقوق بشر میدانند، باید ژرف بیندیشند و در سوی راست تاریخ بایستند. با لفّاظی خودشان را فریب ندهند. این کار یک ضرورت است. ضرورتی که جهان ما به آن نیاز دارد. امپریالیسم و صهیونیسم با نام قانون و حقوق بشر و… دست به جنایتها میزند و دیگران هنوز گمان میکنند که کار آنان جنایت نیست؛ بلکه دفاع از حقوق بشر و شهروندان و مردمسالاری و… است.
هیچ عقلی سلیم چنین توجیهی مزخرف را نمیپذیرد. پس چه نیک که در کنار انسانیت بایستیم و از انسان دفاع کنیم. انسان امروز در غزه کشته میشود و انسانیت در دورن ما میمیرد.»
تو کز محنت دیگران بیغمی | نشاید که نامت نهند، آدمی (سعدی)
انتهای پیام
بسیار قابل تامل و جالب بود.