آخرین روزهای محمد (ص)

انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه:

نوشتار زیر گزیده‌فرازهایی است از ترجمۀ در دست انتشار کتاب “پس از پیامبر” تالیف خانم لزلی هزلتون که در آستانۀ سالگرد رحلت حضرت خاتم النبیین و رحمه للعالمین تقدیم خوانندگان می‌شود.

امید که در این روزهای سخت به آن اسوۀ نیکو تأسی کنیم تا مگر عنایت و نصرت خدای بزرگ ملت ایران و امت اسلام را در پناه خود بگیرد.



حتی پیامبر هم نامیرا و جاودانه نبود. اما مشکل از همین جا سرچشمه می‌گرفت که گویی هیچکس احتمال مرگ او را در نظر نگرفته بود.


آیا او می‌دانست که در آستانۀ مرگ است و آخرین روزهای خود را سپری می‌کند؟ قطعا باید می‌دانست. اطرافیانش نیز به همینگونه، اما چنان به نظر می‌رسید که هیچکس قادر نیست بدین موضوع باور داشته باشد یا بدان اعتراف و اشاره کند. گویی به نحوی شگفت چشم بر این نکته بسته باشند.

محمد شصت و سه سال داشت و به هر حال، این خود برای آن روزگار عمری طولانی بود. او چندین بار در نبردها زخمی شده و تا آنجا که ما مطلعیم دستکم از سه سوء قصد جان سالم به در برده بود. شاید کسانی که به او نزدیک‌تر بودند، نمی‌توانستند بپذیرند که پس از آن همه کینه‌توزی‌های هماهنگ علیه او، و به ویژه اکنون که بخشهای بزرگی از شبه جزیرۀ عربستان زیر پرچم اسلام متحد شده، صرفا یک بیماری او را از پا درآورد.


در سراسر شبه جزیره صلح و آرامش برقرار و جامعۀ عرب متحد و یکپارچه شده بود. این فقط سپیده‌دمان عصری جدید نبود؛ بلکه تنفس صبح روشن و طلوع خورشید درخشان بود. آغاز روزی پر از امید و نوید. شبه جزیرۀ عربستان آماده می‌شد تا به عنوان یک منطقۀ دورافتاده و کم اهمیت از حیث سیاسی و فرهنگی، از پس‌زمینۀ محو تاریخ و جغرافیا خارج شود و نقشی مهم و تاریخ‌ساز در صحنۀ جهانی ایفا کند. پس چگونه ممکن بود رهبر این جنبش دگرگون‌ساز تاریخی به یکباره در آستانۀ چنین کامیابی بزرگی بمیرد؟ با این حال، مرگ او بی هیچ اما و اگر و بی هیچ برو برگرد فرا رسیده بود. اینک او پس از تمام جنگ‌ها و ماجراهای خشن و خونباری که از سر گذرانده بود، پس از همۀ نبردها و سوء قصدها، در آستانۀ مرگی در بستر قرار داشت. مرگی ناشی از بیماری و به اسباب و علل طبیعی.


ابتدا تب، بی هیچ نشانی از خطر جدی و البته همراه با درد و کوفتگی خفیف، آغاز شد. به نظر می‌رسید هیچ چیز غیر عادی در میان نیست الا اینکه کسالت کاملا برطرف نمی‌شد. تب قطع می‌شد اما دوباره باز می‌گشت و هر بار که باز می‌گشت شدیدتر و طولانی‌تر بود. با توجه به علائم و مدت زمان آن، یعنی ده روز، به نظر می‌رسد که بیماری پیامبر مننژیت باکتریایی بوده که بی تردید در یکی از نبردها یا لشکرکشی‌ها به آن مبتلا شده بود. این بیماری حتی امروز نیز در اغلب موارد کشنده است.


خیلی زود سردردهای کورکننده و دردهای شدید عضلانی او را چنان ضعیف کرد که حتی دیگر نمی‌توانست بی کمک دیگران بر سر پا بایستد. حالا وضعیت جدیدی آغاز شده بود و او پیاپی به حالت نیمه هشیاری می‌رفت و باز می‌گشت در حالی که از تعریق بدنش یکپارچه خیس بود. اما نه همچون زمانی که به خلسه‌ای تابناک می‌رفت و وحی قرآنی را دریافت می‌کرد، بلکه برعکس حالتی یکسره متفاوت داشت. حالتی کاملاً ناتوان‌کننده. همسران پیامبر سرش را با پارچه‌هایی که در آب سرد خیس شده بود می‌پوشاندند، به این امید که درد را تسکین داده و تب را کاهش دهند. اما اگر تسکین و کاهش هم درکار بود دوام نداشت و موقت بود. سردردها شدیدتر شد. این درد تپش‌دار همراه با تیر کشیدن واقعا ناتوان کننده بود.


به درخواست پیامبر، او را به حجرۀ عایشه، همسر محبوبش، برده بودند. این حجره یکی از آن نه حجرۀ ساده و بی آلایشی بود که برای همسران پیامبر در کنار دیوار شرقی محوطه مسجد ساخته شده بود.

متناسب با اخلاق و ارزشهای نخستین اسلام از جمله سادگی، عدم تبعیض در ثروت و برابری همۀ مومنان با هم. خود پیامبر البته هیچ خانه‌ای نداشت و خانه‌های همسرانش در واقع چیزی نبود جز کلبه‌هایی تک‌اتاقه. دیوارهای سنگی خشن که با نی مسقف شده بود و درب و پنجره‌ها نیز به حیاط مسجد باز می‌شد. اثاثیه نیز از حداقل ممکن فراهم آمده بود: گلیمهایی روی زمین و یک نیمکت سنگی بلند در پشت برای گستراندن بستر خواب بر آن که هر روز صبح پیچیده و هر شب دوباره پهن می‌شد. با این حال، اکنون بستر خواب در طول روز نیز پهن بود. بی‌شک ماندن در آن اتاق کوچک حتی برای افراد سالم نیز وضعیتی خفه‌کننده داشت، زیرا سرآغاز تابستان بود و گرمای بیابان تا ظهر و ساعاتی پس از آن شدت و حدّتی وحشتناک می‌یافت.

قطعا محمد برای هر بار نفس کشیدن تلاش می‌کرد و رنج می‌کشید. بدتر از همه اینکه در این بیماری که او داشت سردردها با حساسیتی دردناک به صدا و نور همراه است. با نور خیره کنندۀ روزهای تابستان می‌شد به نحوی کنار آمد و چاره‌ای برایش اندیشید: گلیمچه‌ای روی پنجره‌ها آویزان بود و پرده‌ای ضخیم نیز از بالا تا پایین درگاه را می‌پوشانید. اما سکوت ابدا در کار نبود.


در آن روزگار نیز همچون امروز در خاورمیانه، اتاق بیمار محل گرد هم آمدن بود. بنابراین طبیعی می‌نماید که در محل بستری شدن پیامبر نیز خویشاوندان، همراهان، دستیاران، حامیان و همۀ کسانی که به قصد نزدیکی به مرکز این دینِ تازه فراگیر شده و قدرت یافته می‌کوشیدند؛ روز و شب با دلنگرانی‌ها، توصیه‌ها و پرسش‌های خود، پیوسته به آنجا می‌آمدند. محمد برای آنکه از هوش نرود می‌جنگید. هر قدر هم که بیمار بود، نمی‌توانست آنها را نادیده بگیرد که بسیار به او وابسته بودند.


بیرون حجره در حیاط مسجد، مردم گرد هم آمده و مراقب اوضاع بودند. باور نداشتند که این بیماری چیزی جز امتحان و ابتلایی زودگذر باشد. با این حال در برابر احتمالات دوگانه گرفتار تردیدهای وحشتناک می‌شدند چرا که بارها و بارها شاهد مرگ افراد بسیار از همین بیماری بودند. آنها خوب می‌دانستند چه رخدادی ممکن است روی دهد، هر چند که انکارش می‌کردند. بنابراین دست به دعا بر می‌داشتند و منتظر می‌ماندند. آوای دعاها و دلنگرانی‌هایشان به زمزمه‌ای مداوم و بی‌وقفه از اضطراب تبدیل می‌شد. همه می‌خواستند جایی باشند که پیش از دیگران خبر بهبود پیامبر به گوششان برسد. خبری که سپس دهان به دهان از روستایی به روستای دیگر در امتداد قرای واحۀ مدینه و سپس از آنجا در مسیر جادۀ طولانی جنوب به سوی مکه انتشار می‌یافت.


با این همه در چند روز آخر، با شدت گرفتن بیماری، حتی آن زمزمۀ مداوم نیایش‌ها نیز خاموش شد. تمام واحه آرام گرفته بود زیرا با مسئله‌ای تصورناشدنی و ناپذیرفتنی روبرو بود. تنها یک پرسش در فضا موج می‌زد. پرسشی که هیچگاه به آوای بلند پرسیده نشد و در ذهن همه بود اما از دهان هیچکس -دستکم در ملاء عام- خارج نشد. اگر این امر غیرممکن رخ دهد و محمد بمیرد، آنگاه چه کسی جانشین او خواهد شد؟ چه کسی زمام قدرت نوظهور را به دست گرفته و در جایگاه رهبری خواهد نشست؟


محمد مردی بود که اراده خود و به سخن بهتر اراده خدا را بر کل شبه جزیرۀ پهناور عربستان تحمیل کرد. او این کار را تنها در عرض دو دهه، از زمان نخستین رویارویی با فرشتۀ وحی یعنی جبرئیل به انجام رسانید. جبرئیل به او گفته بود «اقرأ»، «بخوان»؛ و بدین ترتیب آیات آغازین و تکان دهندۀ قرآن –که به معنای خواندن است – پدیدار شد. وحی‌های بعدی به طور پیوسته و با زیباترین عبارات زبان عربی که کسی تا آن هنگام شنیده بود، نازل می‌شدند. عباراتی متعالی و فراتر از سطح عرف و عادت که به عنوان تضمینی بر منشأ الهی آن تلقی می‌شد. بی تردید تاجری مکتب نادیده و درس شعر و ادب ناخوانده چون محمد به تنهایی و از برِ خود قادر به خلق چنین زیبایی شگفت و روح‌انگیزی نبود. او به معنای واقعی کلمه پیام‌آور بود، مردی که پیام خدا و سخن وحی شدۀ او را برای مردم می‌آورد.

برای اعلام خبر دیگر هیچ نیازی به بیان کلمات نبود. صدای شیون و مویه‌ای که به یکباره برخاست گویاتر از کلمات خبر را به گوش مردم رساند. ابتدا عایشه و سپس سایر همسران محمد چنان ناله‌های بلند و ضجه‌های دردناکی سر دادند که گویی فردی زخمی در کنج بوته‌ای خزیده و مرگی فجیع را به انتظار نشسته است. این ناله‌ها و ضجه‌ها روایتگر مصیبتی بسیار بزرگ و درد و اندوهی ناپذیرفتنی و فراتر از ادراک بودند و خبر را به سرعت در سرتاسر مدینه منتشر کردند. زن و مرد، پیر و جوان همه غرق ماتم و اندوه خود را به جریان مویه‌های در حال گسترش سپردند.


مردان و زنان، همه وقوع مصیبت را پذیرفته خود را تسلیم آن کردند. یکنواخت، سریع و پیاپی با هر دو دست به سر و صورت خود می‌زدند و با مشت‌های گره کرده چنان به سینه‌ها می‌کوفتند که صدایی بم و لرزنده درونشان طنین انداز می‌شد، گویی با پتک بر درختی میان‌تهی می‌کوبند. با ناخن چنان بر پیشانی و گونه‌ها چنگ می‌زدند که اشک و خون بر پهنای چهره‌هاشان در هم می‌آمیخت. مشت مشت خاک بر سر و صورت خود می‌ریختند. این سوگواری تمام روز و حتی تمام شب ادامه داشت.


یکی از مهاجران خاطرۀ آن روز را اینگونه به یاد می‌آورد: «همۀ ما چونان گوسفندانی در شب بارانی بودیم و از هراس این سو و آن سو می‌دویدیم.» درست مثل گوسفندی بی چوپان و بی سرپناه. چطور ممکن بود پیامبر مرده باشد؟ مگر همان روز صبح او را در مسجد ندیده بودند که چهره‌اش در حال زمزمۀ نیایش صبحگاهی می‌درخشید؟ تصور این موضوع چنان وحشتناک و باورنکردنی بود که حتی عمر، آن جنگجوی شجاع نیز قادر به درک و قبول آن نبود.


به اصرار و در حالی که اشک از چشمش جاری بود می‌گفت ”به خدا قسم او نمرده است، همچون موسی که پیش خدا رفت و در آنجا از دیدگان قومش پنهان شد و پس از آنکه گفتند مرده است نزد آنان بازگشت. به خدا قسم که پیامبر خدا نیز همچون موسی باز خواهد گشت و دستان و پاهای همۀ کسانی را خواهد برید که مدعی مرگش شدند!“


ولی اگر هدفش از این کار تسکین مردم بود، دیدن صحنه‌ای که در آن فرد شجاعی همچون عمر به آشفتگی حقیقت را انکار می‌کند بر ترس و اضطراب آنان دامن می‌زد. سپس ابوبکر به کنار او آمد و گفت ”ای عمر، کمی آرام باش، کمی آرام.“ و این جنگجوی بلند قامت را در آغوش کشید و به آرامی او را به آنسوتر برد.


اینبار ابوبکر در جایگاه عمر ایستاد در حالیکه همۀ مردم خیره به او می‌نگریستند. صدایش به شدت می‌لرزید ولی به رغم انتظاری که از فردی نحیف چون او می‌رفت خواندن آیاتی از قرآن را آغاز کرد که در جنگ احد خطاب به آن دسته از مؤمنان نازل شده بود که گمان برده بودند محمد کشته شده است. ”محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او نیز پیامبرانی آمدند و رفتند، آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از ایمان خود واپس برمیگردید؟(آل عمران/۱۴۴)“


سپس چیزی را گفت که همه از آن به شدت هراسناک و نگران بودند اما گفتنش بیش از هر چیز دیگر ضرورت داشت. با صدای بلند اعلام کرد ”برای آنان که محمد را می‌پرستیدند محمد دیگر مرده است. برای کسانی که خدا را می‌پرستند خدا همچنان و همیشه زنده است.“ به عبارت دیگر «پیامبر مرده است، زنده باد اسلام!»


با پایان این کلمات ناگهان سکوتی بهت آور همه را فرا گرفت و سپس عمر نیز واقعیت را پذیرفت. بعدها می‌گفت ”به خدا سوگند وقتی سخنان ابوبکر را شنیدم و باور کردم که پیامبر واقعاً درگذشته، زبانم بند آمد، پاهایم سست شد و به زمین افتادم.“

واقع‌گرایی خونسردانۀ مرد سالخورده این جوان سرسخت را از پای درآورد و سبب شد تا همچون کودکان بگرید. لحظه‌ای که ابوبکر خبر درگذشت پیامبر را تایید کرد مراسم سوگواری آغاز شد.


علی و سه تن از خویشاوندانش خود را در حجرۀ عایشه حبس کرده و مراسم کفن و دفن نزدیکترین خویشاوندشان را آغاز کردند. پس از آنکه بدنش را شستند و به گیاهان معطر آغشته کردند، او را در عبایش پیچیدند و نماز میت به جا آوردند و بدین ترتیب پیکر محمد را برای مراسم خاکسپاری آماده کردند. اما دیگران در اندیشۀ رتق و فتق امور آینده بودند. در نبود وارثی مشخص، رهروان مسئولیت خطیری به گردن داشتند: برگزیدن یکی از میان خودشان برای رهبری.


مراسم خاکسپاری به طرزی شگفت مخفیانه و در نیمه شب، چنان در کمال سادگی انجام گرفت که در مقایسه با شکوه و احتشام آتیِ آرامگاه و محوطۀ حرم پیامبر در مدینه بسیار تکان‌دهنده است.


در نخستین ساعات چهارشنبه عایشه با صدایی که از آن سوی صحن مسجد می‌آمد بیدار شد. چون جسم بی‌جان محمد(ص) در اتاق او بود، به‌ همراه حفصه در چند اتاق پائین‌تر خوابیده بودند. او که غرق در حزن و اندوه بود دیگر پیگیر آن صدا نشد، ولی اگر پیگیر شده بود می‌فهمید صدای کندن زمینِ سنگی او را از خواب بیدار کرده. علی و خویشاوندانش با بیل و کلنگ مشغول کندن قبری برای محمد بودند. این کار در اتاق عایشه انجام می‌شد.


بعدها به نقل قول از محمد می‌گفتند که یک پیامبر باید در همان جایی دفن شود که درگذشته است. چون روی سکوی خواب این اتاق کوچک درگذشته بود، باید دقیقاً همین‌جا آرامگاه ابدی‌اش می‌شد. درست کنار سکو قبری کندند و زمانی که به عمق کافی رسیدند جسم بی‌جان او را به آرامی در جهت کعبه به درون قبر منتقل کردند و سپس سریعاً رویش را با خاک پوشاندند و تکه سنگی بر سر مزارش قرار دادند.


انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا