معجزه‌ی تولّد

انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه:

سعید رضوی فقیه
سعید رضوی فقیه

زندگی انسانی، یعنی زندگی هر انسان، با تولد آغاز می‌شود. تولد هر شخص چونان فرصتی است بیرون آمده از دل تصادف محض. این فرصت ما را در برابر آنچه باید باشیم یا به تعبیر بهتر آنچه باید بشویم، متعهد و مسئول می‌سازد. گویی وقتی پا به این دنیا می‌گذاریم هیچ نیستیم و با هر انتخاب و عمل خود به چیزی بدل می‌شویم که ساختۀ خود ماست.

آندره کنت اسپونویل در کتاب «زندگی انسانی» در کنار بسیاری مسائل دیگر به تولد نیز به مثابه موضوعی برای تاملات فیلسوفانه می‌پردازد. نوشتار حاضر بخش دوم کتاب یادشده است که به زودی منتشر خواهد شد.
 

معجزه‌ی تولّد



آندره کنت اسپونویل
ترجمه: سعید رضوی فقیه

 
پیش از انسان، یعنی پیش از هر موجود انسانی، همیشه یک زن هست: مادر. در مورد پدر چه می‌توان گفت؟ نقش او در نهایت قابل چشم پوشی است. چه بسا روزی فرا برسد که دیگر به او نیازی نباشد و بتوان از او عبور کرد. به دفعات پیش می‌آید که پدر ناشناخته است، و نیز از توان باروری‌اش، و از پدرانگی‌اش، و حتی از فرزندان و اعقابش بی­‌اطلاع است و توجه و التفاتی به این موارد ندارد. در اکثر انواع حیوانی، پدر صرفا نقش یک شریک نر را در تولید مثل دارد و نه بیشتر. نقشی که بی‌تردید از منظر زیست‌شناختی ضروری است ولی حتی اگر این «شریک نر در تولید مثل» بداند فرزند یا فرزندانی نیز دارد باز هم توجه و دغدغه‌اش به این «مثل‌های تولیدشده» بیش از دغدغه و توجه آنان به وی نخواهد بود.

برخی جوامع انسانی (مانند مردمان «نا» در چین) که با ازدواج بیگانه­‌اند با پدرانگی هم بیگانه‌اند و هیچ تصوری از مفهوم پدر ندارند. زنان برای یک شب یا بیشتر با مردان همبستر می‌شوند یا به اصطلاح خود را به عاریت می‌دهند. اگر زنی باردار شود هیچ کس نمی‌داند پدر کودک کیست. کودک با مادرش همراه با برادران و خواهرانِ ناتنی زندگی می‌کند، و مادر نیز به همینگونه یعنی با مادر خود و برادران و خواهران مادری زندگی کرده و می‌کند. نتیجۀ این روند، چنانکه مردم‌شناسان می‌گویند، جامعه­‌ای است آزاد و صلح­‌آمیز.

باری، می‌گفتم که پدر از منظر زیستی و زیست‌شناختی ضروری است ولی از منظر انسانی نقشی کم­اهمیت دارد. این جامعه است که، خیلی بیش از طبیعت، برای پدر جایگاهی فوق­العاده قائل شده. همان جایگاهی که اکنون از آنِ اوست. جایگاه قدرت و دارایی (حاکمیت و مالکیت)، و نیز نام پدری، (در حالیکه از زبان مادری سخن می‌گویند و این خود گویای همه واقعیت است: مادر سخن گفتن را به فرزند می­‌آموزد ولی پدر نام خود را به او منتقل می‌کند). نامتقارن بودن طبیعت؛ نامتقارن بودن فرهنگ که با طبیعت مقابله و آن را اصلاح می‌کند. پدر تقریباً همیشه و تقریباً همه جا از نظر اجتماعی غالب است و از نظر فرهنگی ممتاز و در جایگاه ویژه. نام او، قانون او و اموال و دارایی‌های او، تقریبا می‌تواند کفایت داشته باشد و در واقع در بسیاری از جوامع کافی است. اما با این همه او در نهایت جز نقشی نمادین ندارد (یا نقشش به قول لاکان خود امر نمادین است).

مادر اما متفاوت است. هنوز در میان همه پستانداران، مادر به انتقال زندگی به فرزند بسنده نمی‌کند : بلکه نوزادش را پذیرا می‌شود، او را حمل می‌کند، او را تغذیه می‌کند. مادر چگونه می‌تواند فرزندش را یکسره نادیده بینگارد؟ در میان انسانها مادر باید سالهای سال از نوزادش (حتی گاهی در مقابل پدر) محافظت کند. گهواره­‌اش را می‌گرداند،  به او تسلا و آرامش می‌دهد، تر و خشکش می‌کند، به او عشق می­‌ورزد، با او سخن می‌گوید، به سخنانش گوش می‌دهد، در آموختن به او و پروریدنش جد و جهد می‌کند. بشریت و انسانیت ابداع و ابتکار زنان است. حتی در جوامع مدرن ما، مادر تقریباً همیشه و همچنان نخستین عشق باقی می‌ماند و گاه آخرینِ آن نیز هست. زیرا مادر نخستین عاشق و دوستدار آدمی است.
 
باری باید گفت در این مبحث چندان اهمیتی ندارد که سخن از مادر خونی یا به اصطلاح مادر بیولوژیک باشد یا نه. به یک مثال مشخص از تجربۀ ملموس زندگی خودم  اشاره می‌کنم. ورم پدرم که فرزند آقایی به نام ژولین کُنت بود تمام دوران کودکی‌اش را نزد پدرخوانده و مادرخواندۀ تعمیدی خود یعنی آقا و خانم اسپونویل گذراند که البته درنهایت پدرم را به فرزندی پذیرفتند. من آنها را ندیدم ولی پدرم همیشه درباره آنها با آمیزه­ای از شادی و هیجان -که بسیار به ندرت از او دیده می­شد-، با من سخن می‌گفت. درست در اواخر عمرش، که خیلی پیر بود و از بیماری آلزایمر پیشرفته در مراحل پایانی‌اش رنج می­‌برد، تنها یک واژه و همیشه همان واژه را می­توانست بر زبان بیاورد. واژه­ای که عجیب به کار او می­‌آمد تا همسرش را صدا کند. همسری که همواره حاضر بود و همچنان بسیار عاشق پدرم.  نمی‌دانم آیا پدرم مادرم را با مادرخوانده­‌اش اشتباه می‌گرفت یا نه، اما آن تک واژه­ای که هر روز بیش از پیش تکرار می­شد چه بود؟ تک‌واژه‌ای به سان یک ناله که گاه به فریادی برای درخواست کمک یا شاید به تمنا و خواهشی ملتمسانه می‌ماند که دیگر خطابش به یک شخص زنده نبود بلکه او را، یعنی پدرم را به خودِ زندگی، در هر حال به زندگی انسانی، یا بهتر است بگوییم به ذره­ای از انسانیت که هنوز در او یافت می‌شد، پیوند می‌داد. مادرخوانده، مادرخوانده، مادرخوانده.

مادرخواندۀ پدرم پنجاه سال پیشتر از دنیا رفته بود، با اینحال در درون پدرم زنده­تر از پدر و مادر خونی­اش بود، که به خوبی آنها را می­شناخت؛ یا زنده­تر از فرزندان خودش که دیگر نمی­‌شناختشان. یک مادر قانونی که شخص را به فرزندی پذیرفته یک مادر است. از سوی دیگر اما مادر خونی در حقیقت مادر نیست مگر بواسطه مراقبتهایی که کرده، مگر به واسطۀ توجهی که به خرج داده، تعلیم و تربیتی که کرده  و عشقی که بخشیده است. امروزه در کشورهای ما مادر نمی­تواند ناشناخته بماند مگر آنکه صراحتاً درخواست ناشناس ماندن داشته باشند. در اینگونه موارد وضعیت فرزندان به عنوان «زاده شده از مادر ناشناخته» ثبت می‌شود. یک مادر ممکن است از/به همه چیز دربارۀ فرزند یا فرزندانش بی‌اطلاع/بی‌توجه باشد (چه خود آنها را رها کرده باشد و چه دیگران از او گرفته باشند)؛ ولی نمی­تواند فراموش کند که فرزندانی را در بطن خویش حمل کرده و به دنیا آورده است. مادرانگی در جسم او نقش بسته (حال آنکه پدرانگی تقریبا چیزی نیست جز ثبت رسمی روی کاغذ یا آثار طبیعی موروثی بر روی ژن‌ها). پدر بودن در درجۀ نخست کارکرد و نقشی زیست‌شناختی و سپس نمادین است. مادر بودن کارکرد و نقشی فیزیولوژیک، تغذیه‌کننده و زندگی­‌بخش است. پدر از منظر زیست‌شناختی ضرورت دارد. اما از منظر انسانی، مادر، یا یک مادر، تقریباً اجتناب­ناپذیر است.
 
ولی سرانجام باید زاده شد. باید مادر را ترک کرد. به هر حال باید از همان روز نخست، از او جدا شد. باید از بطن او بیرون آمد.

چنانکه سیمون وِی در جایی می­‌نویسد، راز تولد برای اندیشیدن ژرف‌تر و غنی­‌تر از راز مرگ است، زیرا زاده شدن ما را در برابر تصادف (اتفاق یا قضا) که ضرورتی حقیقی است قرار می‌دهد؛ در حالیکه مرگ ما را با سرنوشت مقدّر روبرو می­سازد که ضرورتی برنامه­ریزی شده از پیش بر اساس رویدادهای گذشته است. خواه دچار مرگ کامل شوم خواه نشوم، یعنی چه دوباره احیا شوم و چه نشوم، زندگی من روی زمین کمابیش همان خواهد بود که پیشتر بوده. ولی اگر زاده نمی­شدم چه؟ یا اگر از پدر و مادر دیگری زاده می‌شدم؟ یا اگر با داشتن همان پدر و مادر، نطفه­‌ام فقط با تخمکی دیگر یا با اسپرماتوزوئیدی دیگر بسته می­شد؟ در این صورت آدم دیگری می‌بودم یا به تعبیر مناسب‌تر اصلاً به دنیا نمی­‌آمدم. هر مرگی حتمی، مقدّر و گریزناپذیر است (حتی اگر برحسب تصادف و اتفاق روی دهد باز هم به هر حال مرگ اجتناب­ناپذیر است). هیچ تولدی اما چنین نیست حتی اگر پدر و مادر آن را خواسته و برایش برنامه‌ریزی کرده باشند. مرگ یک سرنوشت مقدّر است و زاده شدن، یک بخت، یک فرصت و یک شانس.
 
بیضه­‌ها حدود سیصد میلیون اسپرماتوزوئید در روز تولید می­کنند در برابر یک تخمک در ماه. نمی­دانم کدام طنزپرداز بر مبنای شمار اسپرماتوزوئیدها و تعداد تخمک­ها بطور خلاصه محاسبه کرده بود که احتمال زاده شدن برای هر کدام از ما، حتی وقتی که والدین­ تازه با هم زندگی مشترک را آغاز کرده‌اند، کمتر از یک در صد هزار میلیارد بوده است. طنزپرداز در پایان به شوخی نتیجه گرفته بود کاملا منطقی است اگر فکر کنیم هرکس که نطفه­‌اش همان بار اول بسته شده، از تمام موجودی شانس خود یکجا استفاده کرده است. در مورد اخیر البته مبالغه شده و به همین دلیل هم مضحک و خنده­‌دار است، زیرا زندگی چه بسا حتی پس از تولد بخشنده­تر و سخاوتمندتر از آن باشد که انتظارش را داریم. وانگهی همۀ رویدادهای هولناک ممکن در سراسر زندگی، دست­کم برای زنده ماندن، شانس را ضروری می­سازند.

اما در این موضوع حق با طنزپرداز است و همین هم برای من اهمیت دارد و آن احتمالِ بسیار بسیار ناچیزِ شکل­گیری هر نطفه­­ حتی تا چند روز پیش از آن است. اگر پدر و مادر ما در آن روز همبستر نشده بودند یا همخوابگی­شان چند ساعت دیرتر یا چند ساعت زودتر و یا چه­ بسا تنها در وضعیتی متفاوت انجام شده بود ما امروز در اینجا نمی­بودیم تا درباره این موضوع فکر کنیم. اتفاقات پیش­بینی­‌ناپذیر میل و دلخواست. بخت­‌آزمایی زندگی. زاده شدن برای هر کسی نخستین بُرد بزرگ است و قطعا مهمترین بُرد؛ زیرا تمام بُردها و پیروزهای دیگر در گرو آنست. اما اهمیت آن بیش از اینهاست. همان احتمال بسیار ناچیزی که در بالا گفتیم، در مورد نطفه­‌بندی هریک از والدین ما، پدر و مادر هریک از والدین ما و پدر و مادر هریک از والدینِ والدین ما نیز صدق می‌کند. این عدم احتمالات پیاپی که هرکدام از آنها در گرو عدم احتمالات پیشین است، موجب هم‌افزایی عدم احتمال یکدیگر می‌شوند. پس از چند نسل، احتمال هر تولدی هرچند صفر نیست ولی آنقدر ناچیز است که شاید هیچ کارشناس جدی آمار حاضر نباشد آن را پیشاپیش درنظر بگیرد. برنده شدن در مسابقه بخت­آزمایی در مقایسه با شانس زاده شدن یک بازی کودکانه به حساب می‌آید.
 
باری، ما اما زاده شده­‌ایم: معجزه دستکم یک بار، لزوماً یک بار، برای هرکدام از ما رخ داده است و پیوسته – از نسلی به نسلی دیگر و حتی اگر جز انسان مدرن را در نظر نگیریم – حداقل از صدهزار سال پیش به این‌سو تکرار شده است. اگر تنها یک آمیزش از میان هزاران آمیزشی که ما را از نخستین نیاکانمان جدا می‌سازد (یا به عبارت بهتر ما را با زنجیره­ای پیوسته و ناگسسته به آنان پیوند می‌دهد)، آری اگر تنها یکی از آمیزش‌ها روی نمی­‌داد یا بارور نمی­شد ثمرۀ تمام آمیزش‌های بعدی متفاوت از کار در می‌آمد یا چه­ بسا هیچ­یک از آن ثمرات وجود نمی­داشت و ما نیز در اینجا نبودیم تا از بودنمان در اینجاشگفت­زده باشیم! با اینحال، در مقیاس نوع انسان، هیچ چیز عادی­تر و پیش پا افتاده­‌تر از یک آمیزش، بسته­‌شدن یک نطفه و یک بارداری نیست. در عین حال هیچ چیز استثنایی‌تر، هیچ چیز نامحتمل‌تر، هیچ چیز به گونه‌ای تقلیل‌ناپذیر متفردتر از نتایج و ثمرات آنها نیست. این نتیجه از پیش قابل پیش­بینی نبوده و نیز هرگز دوباره تکرار نخواهد شد. یک فرد، هرفردی که باشد، به هر حال اما متفاوت از تمام افراد دیگر است.

دربارۀ دوقلوهای همسان چه باید گفت؟ این نیز تنها یک تفاوت است درمیان تفاوتهای دیگر. چون حتی اگر از حیث وراثت و ژنتیک همسان باشند از حیث شمار متفاوتند، به این دلیل آشکار که دو نفرند، و این امر آنها را ناگزیر از نظر کیفی و از حیث قابلیتها متفاوت می‌سازد، از نظر انسانی متمایز می‌سازد، چرا که هرگز فضای یکسانی را اشغال نمی­کنند، هرگز زندگی کاملاً همسانی نداشته­اند و درنتیجه زخمهای یکسان، خاطرات یکسان، و عشق­های یکسان نیز نداشته­اند. آری هیچ چیز عادی­تر و پیشِ پا افتاده‌تر از زاده شدن نیست. در عین حال هیچ چیز شگفت­انگیزتر از “خود بودن” نیست. عادی بودن زیستن : معجزه زیستن.                                
 
عادی بودن قاعدتاً باید سبب تواضع و فروتنی ما شود، و تفرد و تشخص، سبب توقع و مطالبه‌گری ما. هیچ کس زیستن را انتخاب نکرده است، “خود بودن” را نیز همینطور. اما همه چیز ازجمله تغییرات بعدی در آینده به همین دو بستگی دارند. چه چیزی مضحک­تر از این که آدم به خودش مغرور باشد، به زیبایی­ احتمالی­اش، به قدرت احتمالی­اش، به هوش احتمالی­اش و حتی به انتخاب­هایش؛ دقیقا چون این “خویشتن” را که همۀ انتخابها بدان بستگی دارند، خود انتخاب نکرده است. سارتر می­نویسد “ما در آغاز هیچ نیستیم”. آزادی همین هیچ (یا نیستی)است که بواسطۀ آن “هرکس یک انتخاب مطلق برای خویشتن است”. نخستین نوزادی که چشم به جهان می­گشاید، کافی است کسی که با دقت نظاره­اش می‌کند او را نپذیرد. حال این نوزاد چگونه می‌تواند خود را انتخاب کند ؟ چگونه هیچ نباشد ؟ در اینکه او پس از آن، و شاید از همان ابتدا، «باید خود را به سوی آینده پرتاب کند»، تردیدی نیست. اما چگونه می‌توان پذیرفت، آنگونه که سارتر می­خواست بپذیرد، که “هیچ چیز پیشین برای این طرحِ اینده وجود ندارد”، چون در این صورت هر طرحی برای آینده ناممکن است؟ نخست باید بود تا بتوان طرحی برای آینده­ افکند، هر چه که باشد. ماهیت (آنچه هستیم: یک جسم) بر وجود (آنچه انتخاب می‌کنیم، آینده­ای که طرحش را در می‌افکنیم، آنچه که هنوز نیستیم) مقدم است و به آن امکان تحقق می­بخشد. بهتر است بگوییم ماهیت و وجود الزاماً در زمان حال درهم می­آمیزند. و اصلا غیراز زمان حال چه چیز دیگری هست؟

زمان حال یگانه زمان منحصر برای بودن، برای کنش و برای آزادی است – یگانه زمان واقعی. آیا فقط آینده را انتخاب می‌کنیم؟ گیریم اینگونه باشد. ولی ما آینده را جز در زمان حال انتخاب نمی‌کنیم. هستی­شناسی در اینجا نسبت بر اخلاق تقدم می‌یابد، یا بهتر است اینگونه بگوییم که اخلاق صرفاً یک هستی‌شناسی در حال کنشگری است. چنانکه رواقیون می­گفتند و همه خردمندان و اهل حکمت می‌گویند، زیستن در زمان حال یک شعار یا یک توصیۀ کلیشه‌ای نیست بلکه یک ضرورت هستی‌شناختی است. واقعا چه کسی می‌تواند در گذشته یا در آینده زندگی کند؟ برای هریک از ما زیستن در اکنون یک واقعیت است. بودن، حاضر بودن است، بودن در اکنون است؛ و خودِ زندگی است. پس درباره حافظه و یادآوری گذشته چه باید گفت؟ یادآوری جز در زمان حال ممکن نیست. در بارۀ پیش­بینی، تخیل و آفرینندگی چه می‌توان گفت که همگی به آینده مربوطند؟ اینها نیز جز در زمان حال امکان­پذیر نیستند. این آزادی حقیقی و راستین است. انسانیتِ حقیقی و راستین است. بودن برای انسان به معنی وجود داشتن است. وجود داشتن (زیستن، عمل کردن، تغییر دادن) تنها روش بودن ماست. اما در نهایت باز هم پیش از هرچیز و مدام و پیوسته، باید بود. آزادی بیش از آنکه یک مبدأ عزیمت و یک نقطۀ شروع حرکت باشد، یک فرایند و یک مسیر است؛ بیش از آنکه ارادۀ آزادانه باشد یک آزادسازی است. هیچکس انتخاب مطلق خود نیست اما همچنین هیچکس هم نمی‌تواند از انتخاب کردن بی­نیاز باشد. ما آزاد به دنیا نمی­آییم، آزاد می‌شویم.
 
این همان چیزی است که باید ما را مطالبه‌گر می­سازد. این زندگی را که تا این اندازه نامحتمل است و به ما ارزانی شده، نباید تباه کنیم. این زندگی یک سرنوشت مقدّر نیست، یک ماجراست. هیچکس انتخاب نکرده که زاده شود. ولی هیچکس هم بدون انتخاب کردن، زندگی نمی‌کند. هر انسانی نسبت به خویشتن و خود بخود، بی‌گناه و معصوم، اما نسبت به کنش‌های خود مسؤول است. بنابراین، دست­کم تااندازه­ای، مسؤول چیزی است که او آن شده است. ارسطو پرمایه­‌تر و ژرفتر از سارتر است. با کار کردن است که آدمی کاردان می‌شود. با آهنگری است که آدمی آهنگر می‌شود. با می خوردن است که آدمی می‌خواره می‌شود. با پرداختن به کارهای نیک و فضیلتمندانه یا بد و رذیلت‌مآبانه است که شخص نیکوکار و فضیلتمند یا بدکار و رذیلت‌مآب می‌شود. لوکیه از “ساختن، و به هنگام ساختن، ساخته شدن” سخن می‌گفت. این از ما شخص دیگری نمی­سازد، چون «شخص دیگری شدن» از هیچکس برنمی­آید. ولی ما را از تسلیم شدن زودهنگام دربرابر آنچه هستیم برحذر می‌دارد، کاری که هیچکس نباید بدان تن دهد. هیچکس نباید تسلیم شود. 
 
پیشتر (در پایان فصل نخست) گفتم از هر زندگی­ باید استقبال کرد. باید آن را پذیرفت و بدان خوشامد گفت. وظیفۀ ماست که شایستۀ این ارمغان باشیم که اکنون به ما ارزانی شده، ارمغانی که همان اکنون است، همین حال حاضر است. بخت­آزمایی زندگی، مبارزۀ زندگی. اینکه همۀ ما برحسب تصادف به دنیا آمده­ایم بی­گفتگوست، این اما ­نمی­تواند دلیلی باشد برای آنکه بر حسب تصادف و باری به هر جهت زندگی کنیم. زاده شدن نخستین فرصت و شانس است، و تباه نکردن این فرصت و شانس، بالاترین و نخستین وظیفه.                                      

                                                                                              

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا