«طلاق با موهای سفید» آرام از راه میرسد

فردین علیخواه، جامعهشناس، در سایت گیل خبر (گیلان) نوشت: «بیتردید برای شما هم پیشآمده که در شبکههای اجتماعی عکسی از دو سالمند (اغلب از اجتماع روستایی) ببینید که متبسّم و خوشحال به همدیگر محبت میورزند. معمولاً در توضیح اینچنین عکسهایی، از عشق و وفاداری در سنین بالا تجلیل، و در ادامه چند سطر ایموجیِ دستزدن و قلب قرمز در زیر عکس ردیف میشود.
این نوع عکسها کم نیستند، ولی گویا در شهرها روند خزندهای در حال افزایش است و آن؛ طلاق در بین افراد پا به سن گذاشته است. جامعهشناسان از این پدیده بهعنوان طلاق با موهای سفید (gray divorce) یا طلاق با موهای نقرهای (silver divorce) نام میبرند.
جالب آنکه کلمه gray، پیر و ناامید هم معنی میدهد؛ ولی در اینجا بیشتر به موهایی اشاره دارد که با افزایش سن رو به سفیدی نهاده است. حالا کمکم متوجه میشویم که چرا در سوگندی که زوجها در برخی کشورها در مراسم ازدواجشان میخوانند کلمه «تا آخر عمر» یا «تا هنگام مرگ»شنیده میشود.
شواهد نشان میدهد هستند کسانی که در پارت (شاید) سوم عمرشان با گیسوان سپید و صورتی پرچین و چروک که شاهدی بر گذران عمر است تصمیمی سخت میگیرند و از همراه زندگی خود جدا میشوند. من در ادامه سعی میکنم به چند عامل بپردازم که به گمانم در بیشترشدن طلاق در سنین بالا نقش دارند.
گسترش شهرنشینی: ماکس وبر، جامعهشناس آلمانی معتقد بود که «هوای شهر انسان را آزاد میکند». وقتی میگویم گسترش شهرنشینی بر وقوع طلاق در این سن تأثیر دارد مقصودم پیامدهای اجتماعی زندگیکردن در شهر است و نه خودِ زیستن در شهر. زندگی در شهر باعث میشود تا افراد بتوانند تا اندازه زیادی «گمنامی» را تجربه کنند. در شهر خیلیها شما را نمیشناسند و چشم دروهمسایه مدام بر روی سلوک و رفتار شما نیست. در نتیجه نظارت اجتماعی قوموخویش یا «دروهمسایه» بر شما کاهش مییابد.
اگر در شهر زندگی میکنیم واقعاً چند نفر از همسایگانمان را خوب میشناسیم؟ یا بر عکس؛ آنها ما را میشناسند؟ زندگی شهری حتی به ما یاد میدهد که «سرت تو کار خودت باشه» و این آموزه نشانۀ مدنیّت شهری قلمداد میگردد. در این شرایط، کمی آسانتر میتوان در زندگی تصمیمات سخت گرفت و مانند اجتماعات کوچک، به «آبرو» حساسیت نداشت.
بحران بیهدفی مشترک: من در کتاب «از لذت آنی تا ملال فوری» بهتفصیل درباره این بحران نوشتهام. جامعهشناسان زمانی از «طلاق با موهای سفید» صحبت میکنند که فرزند یا فرزندان والدین به دنبال زندگی خود رفتهاند. معمولاً والدینی که در طول زندگی از نوع «هلیکوپتری» بودهاند و تمام هموغمشان در رسیدگی به فرزندان خلاصه شده است با نبود آنان توجیهی برای بودن در کنار هم نمییابند.
زندگی برای آنان بهشدت فاقد معنا میگردد و گویی سوخت لازم برای تداوم حیات به اتمام میرسد. سندروم آشیانۀ خالی (به تعبیر کنفیلد فیشتر در کتاب مادران و فرزندان) به سراغ آنان میآید و در نتیجه بحران بیهدفی مشترک سرباز میکند. حلقهای که (فرزندان) مایه اتصال آنان بود دیگر نیست و همین انگیزه برای طلاق را بیشتر میکند.
گویی پروژه مشترک به پایان رسیده و هنگام خداحافظی است. برخی والدین در این وضعیت حتی از نظر هویتی دچار بحرانی جدی میشوند: «حالا من چهکاره هستم؟» من فکر میکنم یکی از دلایل دخالت والدین ایرانی در زندگی فرزندان حتی پس از ازدواج یافتن پاسخ برای همین پرسش شاید ساده و پیشپا افتاده باشد.
ظهور فردیت بهتعویقافتاده: پس از رفتن فرزندان از خانه، و در پی آن تنها شدن والدین، فکر و خیال به سراغ آنان میآید. برخی از والدین به کندوکاو و به زبان سادهتر شخمزدن زندگی خود میپردازند چرا که فرصت برای اندیشیدن به خویشتن بیشتر میشود.
آنان سعی میکنند به این پرسش پاسخ دهند که «آیا من از زندگی در کنار او واقعاً خوشحال بودم یا برای دلخوشی فرزندانم تظاهر به خوشحالی میکردم؟» برخی از آنان پاسخ مأیوسکنندهای به این پرسش میدهند. احساس میکنند فردیتشان در پارت دوم زندگی (بودن در کنار شریک زندگی) نابود شده است.
در نتیجه تصمیمی سخت میگیرند. فردیتی که برای قوام و ثبات خانواده کنار گذاشته شده بود حالا مجال بروز مییابد و آرامآرام این احساس شکل میگیرد که جدایی به معنای رهایی است و باید فردیتی نو ساخت: «من خوشحال نبودم؛ ولی بعد از این میخواهم خوشحال باشم».
تضعیف داغ ننگی به نام طلاق: بیگمان شما هم با من موافق هستید که طی یکی دو دهه اخیر بسیاری از خانوادههای ایرانی دیگر طلاق را ننگ نمیدانند. نزد بسیاری از ایرانیان قبح اجتماعی طلاق کمرنگ شده است و این روزها طلاق به معنای آغاز زندگی جدید یا ترک زندگی نابسامان تلقی میشود.
این اتفاق در نسل جدید زودتر رخ داد و حالا به نسلهای موسفیدان رسیده است. نکته قابلتأمل آنکه، برخی از والدین موسفید به اصرار و پیشنهاد فرزندان جوان و نسل جدید خود جدا میشوند. گویا برای نسل جدید، ازدواج و زیستن در کنار دیگری، تجربهای نه برای تمام عمر بلکه برای پارتهایی از زندگی تلقی میشود.
گسترش فرهنگ «خودت باش»: در سالهای اخیر بهوفور در شبکههای اجتماعی پیشنهاد انگیزشیِ «خودت باش» را میبینیم. به همین دلیل بهعمد نوشتم فرهنگِ «خودت باش» و نه جملۀ خودت باش. این توصیه کوتاه لایههای چندگانهای دارد. برای مثال، یعنی خواستههایت را در زندگی جدی بگیر، تلاش کن خوشحال باشی، تلاش کن تا میتوانی حسرت زندگی نزیستهات را به حداقل برسانی، یعنی اصل و کانون؛ خودت هستی و در نهایت خودت باید مسئولیت زندگیات را بپذیری.
گسترش «فرهنگ خودت باش» زمینه مساعدتری برای اتخاذ تصمیم سخت در پارت سوم زندگی فراهم میآورد. فرد به خودش اهمیت میدهد، فرد تلاش میکند تا جای ممکن مستقلانه تصمیم بگیرد و تصمیمش را اجرا کند چرا که ترجیح میدهد دیگر برای خودش و نه برای دیگران زندگی کند. در «فرهنگ خودت باش» همچنین این ایده گسترش مییابد که «همیشه میتوان از نو شروع کرد».
گسترش اشتغال زنان: بی شک استقلال مالی زنان زمینه ساز استقلالهای دیگر در زندگی آنان است. کسب درآمد منظم نگرانیها برای عواقب ناشی از جدایی را کاهش میدهد و موجب افزایش اعتمادبهنفس زنان میگردد. این روزها شاهدیم که بسیاری از زنان خانهدار نیز اشتیاق دارند تا قسمتی از ملک و املاک خانواده به نام آنان ثبت شود. اینچنین مواجههای با زندگی مشترک، ضمانتی برای زیستن در هنگام فقدان شوهر است.
بازنشستگی و پیامدهای آن: یکی از آثار بازنشستگی، ماندن بیشتر در خانه و تجربه جدیدی از بودن بلندمدت در کنار یکدیگر است. ماندن در خانه، ارتباط و مواجهه را افزایش میدهد و زمینه تنشهای احتمالی در روابط را بیشتر مینماید. به همین دلیل توصیه میشود که قبل از آنکه به بازنشستگی برسید برای آن دوران فکری بکنید. مشکل برخی از زوجها آن است که پس از بازنشستگی، هر یک مسیر متفاوتی برای کار یا فراغت را در پیش میگیرد و این امر فاصله بین آنان را بیش از پیش مینماید.
افزایش طول عمر: این روزها به ویژه با تحولات شگفت انگیزی که در حوزه سلامتی در حال رخدادن است شاهد افزایش طول عمر بشر هستیم. واقعیت آن است که افزایش طول عمر شاید خبری خوب برای جوامع باشد؛ ولی بیتردید پیامدهای اجتماعی در پی دارد. دراینخصوص میتوان افزایش خستگی و ملال ناشی از زیستن بلندمدت در کنار هم را بررسی کرد.
باتوجه به همه آنچه گفته شد برخی از زوج های سفیدمو به دو شکل از همدیگر رها میشوند. گروهی از آنان با هم و در مجاورت هماندولی کاری با یکدیگر ندارند. هستند؛ ولی در واقع نیستند. گروه دوم، تصمیم میگیرند با نماندن و رفتن، خود را از زیستنی رها کنند که به گمانشان فاقد خوشحالی است.»
انتهای پیام