در آغاز

انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه:

زندگی انسانی برآمده از دل تاریخ است. تاریخی که گر چه گذشته اما حال حاضر ما را و خود ما را ساخته و همچنان در ما ادامه دارد و زندگی می‌کند. پیش از ما تاریخ است و پیش از تاریخ نیز جهان هستی. هر پرسشی در باب زندگی امروز انسان متوقف است بر پاسخی که به پرسش در بارۀ تاریخ می‌دهیم و هر پرسشی در بارۀ تاریخ نیز به نوبۀ خود متوقف است بر پاسخ به پرسشهای جهان‌شناسانه و هستی‌شناسانه.

آندره کنت اسپونویل فیلسوف معاصر فرانسوی در کتاب «زندگی انسانی» سخن را با پرسشهای هستی‌شناسانه در بارۀ جهان آغاز می‌کند تا جایگاه «هستی انسانی» را در تاریخ و جغرافیای خاص خودش بازیابد. نوشتار حاضر بخش نخست کتاب یادشده است که به زودی منتشر خواهد شد. 

در آغاز

آندره کنت اسپونویل
ترجمه: سعید رضوی فقیه

پیش از انسان، یعنی پیش از نوع بشر، زمین پدید آمده است و پیش از زمین، کل جهان هستی. اما پیش از جهان هستی چه بوده؟ نمی‌دانیم. یعنی نمی‌توانیم بدانیم. انفجار بزرگ یا همان بیگ بنگ چیزی را توضیح نمی‌دهد و تبیین نمی‌کند، زیرا خود نیاز به توضیح و تبیین دارد. باری، انفجار بزرگ را اما نمی‌توان توضیح داد و تبیین کرد مگر با چیزی که پیش از آن بوده و خود نیازمند توضیح و تبیین است به واسطۀ چیزی دیگر. مگر نه این است که هر امر مقدم که پیشتر موجود بوده، خود نیز باید بواسطۀ چیزی دیگر مقدم بر آن تبیین شود؟ بدینگونه با زنجیره‌ای از علتها روبروییم که بر اساس طبیعت و ماهیت خود، و در کلیت خود، تبیین‌ناپذیرند. از دو حال خارج نیست: یا این زنجیره نهایتی دارد و در جایی به پایان می‌رسد، که در این صورت باید از چیزی آغاز شده باشد که قابل توضیح و تبیین نیست (آغازی مطلق که چیزی مقدم بر آن نیست : موجودی بی علت و واقعیتی بی‌آغاز)؛ و یا اینکه زنجیرۀ علتها نهایتی دارد و پایان‌ناپذیر است و در نتیجه از همینرو یکجا و در کلیت خویش غیرقابل توضیح و تبیین خواهد بود، زیرا بنا به تعریف مفروض است که هیچ علتی پیش از آن و در ورایش نیست.

لایبنیتز، پس از بسیاری دیگر، قصد آن داشت بر همین اساس و از همین طریق وجود خدا را اثبات کند. یعنی با آغاز کردن از وجود هر پدیدۀ موجود (هر چه که باشد)، فی المثل «جهان پیرامونم» یا حتی «خودم». این پدیده می‌توانست یا بهتر بگوییم امکان داشت وجود نداشته باشد (زیرا امری ممکن و محتمل است). پس برای معقول ساختن هستی‌اش به چیزی دیگر نیاز است که این امرِ محتمل را محقَّق و از حالت احتمال خارج کرده باشد. اگر آن چیز دیگر نیز به نوبۀ خود امری محتمل و امکانی است، پس باید برای معقول ساختن هستی و تحققش به امر سومی متوسل شویم که آن هم به نوبۀ خود اگر امری محتمل و به اصطلاح ممکن‌الوجود است باز هم پاسخ نهایی را در اختیار نمی‌گذارد و این زنجیرۀ پرسشها و پاسخهای تکراری همچنان ادامه خواهد یافت.

لایبنیتز می‌گفت: « از این حد فراتر نمی‌توانیم رفت. » یعنی همچنان گرفتار این زنجیره‌ایم. مگر آنکه راهی دیگر بیابیم: یا باید اصل علیت (« هیچ چیزی از هیچ بوجود نمی‌آید») و اصل جهت کافی («چیزی وجود ندارد که، حداقل به صورتی معقول و محکمه پسند، نتوان توضیحش داد و تبیینش کرد») را نقض کنیم، و یا تا بی­نهایت به عقب­بازگردیم که این نیز چیزی را تبیین نمی‌کند و به واقع همه چیز را غیرقابل تبیین وا می‌نهد. ارسطو پیشتر گفته بود : «در جایی باید متوقف شد.» اما کجا؟ در زنجیرۀ علتهایی که خود ممکن الوجود و محتملند جایی برای توقف وجود ندارد، زیرا هریک از علتها خود باید علتی داشته باشد چرا که موجودیتش امکانی و محتمل است. تنها زمانی می‌توان ایستاد که به یک علت ضروری رسیده باشیم، یعنی علتی که امکان ندارد وجود نداشته باشد، در نتیجه باید ابدی و قائم به ذات باشد. یعنی خدا.

این چکیده‌ای است مختصر از برهان امکان جهان (یا برهان جهان‌شناختی) یعنی اثبات وجود خدا از راه موجودیت محتمل و امکانی جهان، به روایت لایبنیتز. کل زنجیرۀ علتهای محتمل و امکانی نیز خود باید علتی داشته باشد، علتی که البته باید بیرون از این زنجیره باشد. بنابراین، علت یادشده متعالی است یعنی فراتر از جهان است. چرا جهان هست؟ چون خدا هست. این نظم و ترتیب علّی و معلولی است که جهان را به مثابه معلول با خدا به مثابه علت تبیین می‌کند. چرا خدا هست؟ چون جهان هست. این نظم و ترتیب استدلالی است که با توسل به هستی جهان به مثابه دلیل، هستی خدا را اثبات می‌کند. اما چه چیزی اثبات می‌کند که اساسا نظم و ترتیبی (خواه در زنجیرۀ علتها و خواه در زنجیرۀ دلیلها) وجود دارد و دلیل چیزی را اثبات می‌کند، یعنی آنچه استدلال می‌گوید درست است ؟
 
از اینکه سخن را با موضوعی کاملاً انتزاعی آغاز می‌کنم پوزش می‌خواهم. آغاز سخن همواره با امری انتزاعی(انتزاع یعنی جداسازی) همراه است که مفروض و لازمه آن است. بگذریم. غرض آنکه این «استدلال» چیزی را اثبات نمی‌کند و من نمی‌خواهم روی این موضوع (یعنی ناتمامیت این استدلال)، که پاسکال آن را پیشتر می‌دانست و هیوم و کانت هم بعدا بر این ناتمامیت دلیل آوردند و آشکارش ساختند، درنگ کنم. چگونه می‌توان هستی را توضیح داد و اثبات کرد در حالیکه هیچ چیز خارج از هستی نمی‌تواند از عهدۀ این کار برآید و هر توضیح و اثباتی مبتنی بر فرض گرفتن هستی است؟

اثبات وجود خدا برمبنای این استدلال یعنی برهان جهان‌شناختی و توسل به وجود جهان که خود ممکن الوجود و محتمل است، بدین قرار است که یک وجود عینی (یعنی وجود خدا) را از یک مفهوم (یعنی مفهوم یک علت ضروری) استنتاج و استخراج کنیم؛ امری که آشکارا گذار ناروا از جهان مفاهیم ذهنی به جهان مصادیق عینی است و کسی نباید مرتکبش شود. با اینحال حداکثر می‌توان اثبات کرد که صِرف هستیِ چیزی مستلزم هستیِ موجود دیگری است مطلقا ضروری، ولی این نمی‌تواند لزوما اثبات کند که این هستیِ دیگر خداست. این هستی ممکن است خودِ طبیعت باشد، چنانکه اسپینوزا می‌گفت، یا خودِ هستی باشد چنانکه پارمنیدس می‌گفت؛ ولی هیچ تضمینی در کار نیست که این هستی دارای شعور و آگاهی ، یا همه توان (قادر مطلق) باشد، یا ما را دوست بدارد، یا نگران ما و در اندیشۀ نیک و بدمان باشد. با این همه اما این موضوع اهمیتی چندان ندارد. آنچه من می‌خواستم نشان دهم این است که ما نمی‌دانیم پیش از جهان هستی چه بوده است، و نمی‌توانیم این را بدانیم؛ و نیز این که خداباوران مومن و خداناباوران به یک اندازه از این امر ناآگاهند. حقیقت آشکار به هیچکس تعلق ندارد. راز نهان نیز هم. 
 
چرا فکر می کنیم (در سرآغاز جهان) چیزی هست و چرا نگوییم اصلا هیچ چیز نیست؟ چرا وجود یک منشا نخستین برای جهان هستی را به نبودنش ترجیح می‌دهیم؟ این پرسش بزرگ لایبنیتز است، یا بهتر است بگوییم این پرسش بزرگ انسان یا پرسش بزرگ جهان است (پرسش انسان درباره جهان و نیز در جهان)، پرسشی همیشگی برای ما – حداقل تا زمانیکه در این جهان به سر می‌بریم – و البته پرسشی بی پاسخ. با این همه مارسل کُنش (Marcel Conche) از من ایراد می‌گیرد و می‌گوید این پرسشی بیهوده است به این دلیل واضح که هستی ابدی است. ولی ابدیت نیز مانند هر چیز دیگری باید تبیین شود و نمی‌تواند به تنهایی برای تحققِ خود یا برای تبیینِ خود بسنده باشد. درست است که اگر هستی ابدی باشد (یعنی اگر همیشه چیزی موجود بوده است) دیگر نیازی نیست که منشا، علت یا سرآغاز آن را جستجو کنیم (چون همیشه بوده است). ولی این به تنهایی دلیل کافی برای (تبیین موجودیت) هستی نخواهد بود. پس (برای تبیین موجودیتش) باید یا بی دلیل باشد یا دلیل دیگری جز خودش در میان باشد  که این هم پوچ و بی‌معنی یا غیرقابل فهم خواهد بود.

اهل متافیزیک درست به اندازه فیزیکدانان یا متکلمان و اصحاب الهیات در دام این راز ناگشوده گرفتارند و بیش از ایشان چاره‌ای برای گریز ندارند. چرا بگوییم «انفجار بزرگ» و نگوییم هیچ؟ چرا بگوییم خدا و نگوییم هیچ؟ چرا همه و نه هیچ؟ بودن رازی سر به مهر است، جهان هستی یکپارچه رازی سر به مهر است، رازی که تمام رازهای دیگر را در دل خود نهان دارد، و شاید تنها رازی که رمزِ گشایش و راه‌حلش را ندارد.
 
پیش از انسان، جهان است و راز جهان. ما در جهانیم : در دل هستی، در دل راز، در دل همه چیز. به یقین نه البته در مرکز هستی، چون معلوم نیست هستی مرکزی داشته باشد (اگر هستی نامتناهی باشد، مفهوم مرکز برای آن متناقض خواهد بود)، بلکه در درون هستی، احاطه شده از هر سو با آنچه میلیاردها کهکشان را در بر دارد که هر کدام  از میلیاردها ستاره یا منظومه شمسی تشکیل شده، بی آنکه بتوانیم از آن جان سالم بدر ببریم و زنده خارج شویم یا حتی فقط از آن خارج شویم. آیا ما زندانیِ جهان قائم به ذات هستیم ؟ شاید. اما هیچ زندانی نیست مگر اینکه چیز دیگری وجود داشته باشد، یک نیروی متعالی، و این چیزی است که هیچکس نمی‌داند. پاسکال به زیبایی می‌گوید: «چون روزگار ناچیز و کوتاه زندگانی‌ام را در نظر می‌گیرم که در جاودانگی پیشین و پسین جذب شده، یا به فضای کوچکی که اشغال می‌کنم می‌اندیشم، و حتی می‌بینم در گسترۀ بی‌انتهای فضاهایی فرو رفته‌ام که هیچ از آن نمی‌دانم و آنها نیز یکسره از من غافلند، هراسان می‌شوم و شگفت زده که چرا اینجا هستم و نه آنجا؛ زیرا هیچ دلیلی وجود ندارد که در اینجا باشم و نه در آنجا، که در حال حاضر باشم و نه در زمان دیگر. چه کسی مرا به اینجا آورده است؟ با فرمان و راهبری چه کسی این زمان و این مکان در سرنوشت من مقدر شده؟ پاسخی به این پرسش نمی‌توان داد و حتی هیچ دلیلی در کار نیست که اصلا پاسخی وجود داشته باشد. نقش خدا در پیدایش هستی جز یک تصادف بیشتر نیست؛ و نقش تصادف نیز چیزی نیست جز یک خدا کمتر. معمای هستی حل ناشدنی و راز هستی ناگشودنی است. تاریکی این راز را نمی‌توان روشن کرد زیرا خودِ روشنایی است.  
 
و سپس (یعنی بعد از جهان هستی و زمین) تاریخ پدید می‌آید: تاریخ جهان، تاریخ حیات موجودات زنده، تاریخ بشریت. وقتی در سال آخر دبیرستان تدریس می‌کردم، گاه پیش می‌آمد و خط سیر تاریخ را روی تخته سیاه می‌کشیدم. یک خط بلند افقی، راست ترین خطی که می توانستم در تمام طول تخته سیاه بکشم. در انتهای سمت راست : ما در این نقطۀ خطیم (یعنی «هم اکنون»). چند سانتیمتر به طرف چپ : جنگ جهانی دوم؛ و چند سانتیمتر دیگر عقب‌تر : جنگ اول و قس علی هذا. با رعایت تقریبییِ نسبت‌ فاصله‌ها ادامه می‌دادم: اینجا، انقلاب فرانسه؛ آنجا، اختراع دستگاه چاپ؛ در آن نقطه، پادشاهی شارلمانی؛ کمی عقب‌تر، سقوط امپراتوری رم… و سپس در میانه‌های خط بودیم. شاید اختراع کتابت که حدود پنج هزار سال پیش بوده است. و بعد به انتهای سمت چپ تخته سیاه می‌رسیدم. خط را روی دیوار سمت چپ تخته سیاه ادامه می‌دادم: دورۀ پیش از تاریخ… این نقطه به طور تقریبی عصر برنز است، اینجا انقلاب نوسنگی در حدود ده هزار سال پیش است و بالاخره دیوار تمام می‌شد. از پنجره، با انگشت به حیاط مدرسه و خیابان و کل شهر اشاره می‌کردم و خط را به صورت فرضی ادامه می‌دادم. عصر پارینه سنگی.

این عصر در حیاط مدرسه شروع می‌شود یا بهتر است بگویم آنجا خاتمه می‌یابد. پیدایش انسان خردمند یا هوموساپین‌ها؟ بله تقریباً در این نقطه است، آن طرف خیابان، صد یا دویست متر آن‌سوتر… انسان راست قامت، انسان ماهر؟ دو یا سه کیلومتر دورتر است. نخستین انسان‌نماها؟ تقریباً شش کیلومتر دورتر. اولین نخستی‌ها؟ پنجاه یا شصت کیلومتر آن طرف‌تر. نخستین پستانداران؟ تقریباً دویست کیلومتر. پیدایش زندگی بر روی زمین؟ خیلی دورتر: بیش از سه میلیارد سال، شاید هم چهار میلیارد سال پیش، یعنی اگر پنجره را رو به سمت غرب در نظر بگیریم، شاید جایی در میانۀ اقیانوس اطلس. پیدایش منظومه شمسی؟ پنج میلیارد سال پیش: نزدیک به سواحل شرقی آمریکا. انفجار بزرگ یا بیگ بنگ؟ ظاهراً دوازده تا پانزده میلیارد سال پیش: اکنون در اقیانوس آرام بودیم، نه چندان دور از ژاپن یا دریای چین، گرچه به سوی غرب رفته بودیم. پیش از انفجار بزرگ؟ افق را به دانش آموزان نشان می‌دادم، آسمان و فضای بی‌کران را: نمی‌دانیم، حتی نمی‌دانیم پیش از آنی وجود داشته یا نه! بعد بر می‌گشتم به انتهای سمت راست تخته سیاه، به چهار یا پنج سانتیمتری که ما را از رویداد آشویتز یا بمباران هیروشیما جدا می‌کرد. انگشتم را وسط این پاره خط کوچک می‌گذاشتم و به دانش آموزان می‌گفتم شما در اینجا به دنیا آمده‌اید ولی بدون تمام آن اتفاقات پیشین، نمی‌توانستید اینجا باشید.
 
پیش از هر انسانی و پیش از انسان به طور کلی، تاریخ بوده است : تاریخ جهان، تاریخ حیات موجودات زنده، تاریخ انسانها. ما به عنوان میمونهای بزرگ به شامپانزه‌ها و گوریل‌ها بسیار نزدیکیم. به گفتۀ دانشمندان علم ژنتیک، شباهت ما به این میمونهای بزرگ آفریقایی بیش از شباهت آنها به عموزاده‌های آسیایی‌شان یعنی اورانگوتان‌ها یا گیبون‌ها است. بیش از ۹۹% میراث ژنتیک ما با ژنتیک شامپانزه‌ها مشترک و همسان است و این بی‌گمان مستلزم داشتن یک نیای مشترک است. ما به عنوان میمون‌های بزرگ، به میمون‌های دیگر بسیار شبیه اما در عین حال از آنها بسیار متفاوتیم. پیشرفته‌تر و ماهرانه‌تر روی دو پا راه می‌رویم، مغزی بزرگتر و دستی ماهرتر داریم، حنجره و تارهای صوتی پیشرفته‌تر و کاملتر داریم و قس علی هذا. آری داشتم می‌گفتم این میمونهای بزرگی که ما باشیم بالاخره کار را با اختراعات و ابداعات بسیار به فرجام رسانده‌اند. کشاورزی و کار با فلزات، هنر و مذهب، کتابت و علوم، اخلاق و سیاست، ماشین بخار و کامپیوتر، هنر آشپزی و روابط جنسی، حقوق و تامین اجتماعی. همۀ اینها را انسان ابداع کرده که چندان قابل پیش‌بینی نبوده و البته به هیچ روی پیش پا افتاده یا خُرد و خوار نیست. ولی در عین حال همه می‌دانند و قابل انکار نیست که در میان همۀ این اختراعات و اکتشافات، انبوهی از بلایای هولناک هم رخ داده است. حکایت جنگها و کشتارهای جمعی، شکنجه‌ها و تجاوزها، برده‌داری‌ها و نسل‌کشی‌ها را همه می‌دانند و از یاد نبرده و نمی‌برند. ادگار مورَن به درستی و با انتخاب دقیق و بجای واژه‌ها می‌گوید: انسان خردمند یا هوموساپین انسان جنون‌زده است. به نظر می‌رسد بونوبوها یا شامپانزه‌های کوتوله از ما آرامتر و ملایمترند. آنها بیشتر باهم (و اغلب رو در رو) عشق­بازی می‌کنند تا جنگ. ولی البته از موتزارت، شکسپیر، حقوق بشر و حتی از حقوق حیوانات بالکل بی‌خبرند و هیچ نمی‌دانند. با اینهمه، آیا به زحمتش می‌ارزید؟ آیا این زندگی انسانی به بهای این همه بلایای هولناک ارزش زیستن داشت؟ پاسخِ منفی به این پرسش به معنی مشروعیت بخشیدن و حق دادن به کشتارکنندگان و جلادان خواهد بود. انسانگرایی را بدون توهم طلب کنیم. باز هم به هر حال انسانگرایی را برگزینیم، حتی اگر برآورندۀ خیلی از آرزوهای ما نباشد. شکنجه کاری مختص انسان است. مبارزه با شکنجه نیز هم. جنگ ویژگی انسان است. مبارزه برای صلح و عدالت نیز هم.

بیچارگی انسان در این است که تنها انسانها می‌توانند ناانسان باشند. بزرگی و عظمت انسان نیز به این است که تنها انسانها می‌توانند – و وظیفه دارند – انسان شوند. ضدانسانگرایی نظری می‌گوید: انسان حیوانی است چون دیگر حیوانات. انسانگرایی عملی اما می‌گوید: وظیفۀ ماست که از انسان چیز دیگری بسازیم. این انسانگرایی یک مذهب نیست، یک اخلاق است. در انسانگرایی، انسان خدای ما نیست؛ انسان وظیفۀ ماست.  
 
مونتنی می‌گفت: «انسانیت یک وظیفۀ عمومی است.» که ما را «نه فقط به حیوانات که جان و احساس دارند، بلکه به درختان و گیاهان نیز پیوند می‌دهد.» این چیزی است که امروزه مدافعان طبیعت به خوبی از آن آگاهند. اما گیاهان، درختان و حیوانات همچنان از آن بی‌خبرند. برای مثال، ما برای محافظت از نهنگ‌ها، فیل‌ها، گوریل‌ها و … مبارزه می‌کنیم. بی‌تردید، در این زمینه بر حقیم و کار درستی می‌کنیم. اما فرض کنیم، آری فقط فرض کنیم و البته ممکن است پیش بیاید، که انسان یک گونۀ در حال انقراض باشد. نهنگ‌ها، فیل‌ها و گوریل‌ها هیچ کاری برای کمک به ما نخواهند کرد. انسانگرایی خاص انسان است. حفظ محیط زیست نیز به همینگونه. انسانیت صرفاً یک نوع و گونۀ حیوانی نیست؛ یک فضیلت (اخلاقی) نیز هست، و این به اندازه کافی گویای تفرد و ویژگی ممتاز این نوع است.
 
ما نمی‌دانیم هستی چگونه آغاز شد، حتی نمی‌دانیم آیا اصلاً سرآغازی بوده یا نه. ولی می‌دانیم که ما فقط ادامه دهندۀ تاریخِ پیش از خودمانیم که ما را می‌سازد و در ما زندگی می‌کند؛ و نیز می‌دانیم که این وظیفۀ ماست، سرنوشت ما و منزلت ماست، و در نهایت تنها جای ممکن برای ماست، تنها جای ممکن برای بروز همت و شجاعت در انجام وظیفه و تنها جای ممکن برای تحقق خوشبختی و سعادت به عنوان هدف از زندگی انسانی. از هر زندگی­ باید استقبال کرد، باید آن را پذیرفت و بدان خوشامد گفت. تنها باید آن را زیست. یک زندگی­ که ساخته شده، تولید شده، نه اینکه آفریده شده باشد. تنها باید آن را ابداع کنیم یعنی با خلاقیت و  نوآوری آن را بسازیم.    
 
                            
 
      

 
 

 
 

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

  1. “….تنها باید آن را ابداع کنیم یعنی با خلاقیت و نوآوری آن را بسازیم ”

    با اختلافاتی که در این ساختن پیش می آمد و می آید چه کار کنیم؟ چه کسی بهتر میسازد؟

    لابد باید همچنان بر سر اینکه کدام الگو برای زیست بهتر است با هم بجنگیم؟ تعداد جنگ ها بی پایان خواهد بود…مرجعی بیرون از زیست انسان لازم است تا قضاوت کند…

    پس یا مرجعی از بیرون وجود دارد یا ما در بیهودگی و تنازعات غرق و نابود خواهیم شد…

    خدا هست چون ما هستیم…خدا غیب عالم است و میتواند با غیب در وجود هر کدام از ما که دوست داشته باشد رابطه برقرار بکند یا نکند …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا