جمهوریّتِ سرگردان؛ اخلاقِ ناامیدی و دلسوزیِ ویرانگر | حمید ابوطالبی

حمید ابوطالبی، مشاور سیاسی رئیسجمهور در دولت روحانی در یادداشتی تلگرامی نوشت:
آنچه امروز بر فضای عمومی ایران عزیز سایه افکنده است، وضعیتی پیچیده و پرتناقض است: از یکسو، صداهایی متکثر و اغلب متعارض در هیاهو شنیده میشوند و از سوی دیگر، هیچ روند اجماعی روشنی در کار نیست. هر کس از منظری نسخهای تجویز میکند: یکی از سر نگرانی، همواره وحشت تجزیه را در خیال میپروراند؛ دیگری از سر دلسوزی، بر ضرورت توقف یا تعویق هر تغییری پافشاری میکند؛ گروهی با الهام از اسطورههای آخرالزمانیِ برگرفته از مسیحیت افراطی، نوید نبردی مقدس میدهند؛ برخی آشکارا از ترور و حذف سخن میگویند؛ عدهای گذر از این وضعیت را در تغییرات بنیادین جستوجو میکنند؛ و همزمان، بیاعتمادی، ناسزاگویی، تهمت و افترا – همه زاییده بحرانهای روانی اجتماعیِ پس از جنگ (Post-war Psychological Trauma ) – در شرف به اوج رسیدن است.
این کثرتِ صداهای درهم و برهم، در غیاب یک زبان مشترک، بیش از آنکه نشانهی بلوغ سیاسی باشد، نماد بحرانهای عمیقتری است: بحران در قراردادِ اجتماعی، اخلاقِ ناامیدی، دلسوزیِ ویرانگر، نگرانی از جایگاه نامطمئنِ ایران در جهان، و فقدان زبانِ مشترک. جمهوریّت، در چنین شرایطی، به وضعیتی سرگردان بدل میشود که نه اجماعی در دل دارد و نه فرجامی روشن در پیش.
📌 بحران در قرارداد اجتماعی
پشت این سرگردانی، بحرانی بنیادی نهفته است: بحران در قرارداد اجتماعی. آنگاه که گروههای مختلف یک جامعه درک مشترکِ «ما بودن» را از دست میدهند، هر گروه میکوشد سهمی از نجات یا بقا را برای خود جدا کند، حتی اگر این جداسازی، پایههای وحدت ملی را سست کند. نبود احزاب کنشگر و کارآمد، فقدان گفتوگوی واقعی میان نیروهای سیاسی، نبود سازوکارهای مشروع برای انتقال مسالمتآمیز سخن و ناکارآمدی نهادها، همگی این قرارداد را فرسوده و شکننده ساختهاند. در چنین بستری، هر صدای رادیکال بهسادگی مشروعیت مییابد و جمعی خسته را با خود همراه میکند.
تاریخ نشان میدهد که دوام یک ملت و بقای جمهوریت، جز با نوسازی این قرارداد اجتماعی ممکن نیست.قراردادی، که متنی حقوقی یا سیاسی نیست؛ بلکه روایتِ زندهای است از «چرا با هم بودن» و «چگونه با هم ماندن». اگر این روایت بازتعریف نشود، سرگردانی سیاسی میتواند به زوال همبستگی ملی بینجامد. این مسئولیتِ نوسازی، امروز بر دوش همه کسانی است که ایمان دارند «ایران»، تنها مجموعهای از افراد یا اقوام پراکنده نیست، بلکه «ارادهای زنده و تاریخی» است که میتواند دوباره بر سرِ «گفتوگو»، به یاد بیاورد که چرا «یک ملت» است.
📌 اخلاقِ ناامیدی
ریشهی این آشفتگی را میتوان در اخلاقِ ناامیدی جست. اخلاقی که در غیاب امیدِ واقعی و امکان گفتوگوی ملی، به روایتهای افراطی و خشونتمحور پناه میبرد. در بستر بحران مشروعیت و ناکارآمدی ساختارها، خشونت بهسرعت توجیهپذیر میشود؛ و عقلانیت جای خود را به «آیینها» میدهد: آیین خشونت، آیین قربانی و آیین رهایی آخرالزمانی. ناامیدیِ پساجنگ، یا به افراط کشیده میشود یا در ورطهی تفریط میافتد؛ جامعهای که دستخوش اضطرابهای روانی اجتماعی پساجنگ است، در اخلاق ناامیدی میدمد و خود را از درون میفرساید. تداوم این وضعیت، یعنی گسترش روزافزون بحران.
📌 دلسوزیِ ویرانگر
از دیگر جلوههای خطرناک این وضعیت، «دلسوزیِ ویرانگر» است؛ خیرخواهیای که از پیوند با همبستگی ملی تهی میشود و به نسخههایی بحرانزا و ناپایدار میانجامد. در چنین روایتهایی، «بقای بخشی» جایگزین «بقای کل» میشود؛ گویی بخشی از جامعه، مأیوس از تغییر واقعی یا بیمناک از آن، تنها به نجات فردی یا گروهی میاندیشد، حتی چنانچه بهایی سهمگینتر بپردازد. در این پارادایم، خشونت در کوتاهمدت سادهترین پاسخ است و رؤیای آخرالزمانی، جذابترین تسکین؛ اما تجربهی تاریخ نشان داده است که خشونتِ بیزبان و تندرویِ بیفرجام، بنبستترین راهی است که میتوان پیمود.
در همین ساختار ذهنی، فقدان گفتوگوی عالمانه و رودررو، جامعه را بهسوی پذیرش روایتها و تکگوییهای پرخاشگرایانه در فضای مجازی سوق میدهد؛ وضعیتی که در آن، «دلسوزیِ ویرانگر»، از خلال انبوه شعارها و هیاهوی آنلاین بازتولید میشود و اختلافات کوچک، به نزاعهای بزرگ و کینههای عمیق بدل میگردد. فضای مجازی که میتوانست ابزار همفکری و پل گفتوگو باشد، در غیاب عقلانیت جمعی، بیشتر به میدان تسویهحسابهای خشن عاطفی و خشمهای متراکم تبدیل شده است. در چنین بستری، تخریبْ آسانتر از ترمیم، و حذفْ آسانتر از اصلاح جلوه میکند؛ و این همان حلقهی معیوبی است که هر روز دلسوزی را از همبستگی تهیتر میسازد.
📌 نگرانی از جایگاه نامطمئنِ ایران در جهان
در کنار این بحرانهای درونی، نگرانی از جایگاه ایران در نظم جهانیِ متحول، بُعد دیگری از سرگردانی سیاسی و روانیِ پساجنگ را شکل میدهد. در جهانی که توازنهای قدرت بهسرعت تغییر میکنند و مرزهای ژئوپلیتیک با رقابتهای نوین بازتعریف میشوند، سرزمینی که در درون خود زبان مشترک و قرارداد اجتماعی باثبات نداشته باشد، در مواجهه با جهان بیرون نیز دچار تردید، بیبرنامگی و رفتار واکنشی خواهد بود. این تزلزل در جایگاه، نهتنها قدرت چانهزنی و حضور فعال را کاهش میدهد، بلکه امکان سوءاستفاده خصومتورزان، بازیگران رقیب و حتی همسایگان را نیز افزایش میدهد.
در چنین فضایی، بحرانهای درهمتنیدهی پساجنگ – اقتصادی، اجتماعی، روانی -، مستقیماً به بحران نقشآفرینی منطقهای و بینالمللی پیوند میخورند. ملتی که نتواند دربارهی چیستیِ وضعیت خود به توافق برسد، نمیتواند تصویر قانعکنندهای از نحوه تعامل خود به جهان ارائه کند. این گسست، عمق نگرانیها را دوچندان میکند: آنکه در مرزهای روانی اجتماعیِ خود سرگردان است، چگونه میتواند در معادلات جهانی جایگاهی مطمئن برای منافع ملیاش تثبیت کند؟ پاسخ به این پرسش، نیازمند همان زبان مشترکی است که بتواند درون را سامان دهد و بیرون را نمایندگی کند.
📍 ضرورت بازسازی زبان مشترک
اما راه برونرفت چیست؟ در فقدان زبان مشترک، حتی اگر ارادهای برای تغییر شکل بگیرد، روشن نیست چه چیزی باید جایگزین چه شود و مسیر اجماع از کجا باید آغاز گردد.
لذا، مسئولیت سنگین سیاستمداران مصلح، روشنفکران، نخبگان و اندیشمندان در این است که برای این وضعیت سرگردان، دوباره «زبان جمعی» بسازند: زبانی برای «باهمبودن»، برای «ملت ماندن»، برای «جامعه پنداشتهشدن» و دوباره «عاشق ایران بودن».
این زبان، اگر بازآفرینی شود، میتواند دلسوزی را از مسیر ویرانگری بازگرداند، ناامیدی را مهار کند و جمهوریتِ سرگردان را در مدار ارادهی ملی و امکان گفتوگو مستقر سازد. مسئلهی امروز، پیش از هر تحولی، بازگشت به «امکان گفتوگو» است؛ گفتوگویی که شاید بتواند از دل انبوه صداهای آشفته، دوباره «صدای جمهوریت» را زنده کند.
انتهای پیام