شب چلهای که یلدا شد

رقیه رودسرایی در همشهری نوشت:
عکس را یکی از دخترخالهها فرستاده، قدیمی است و انعکاس نور از حاشیهاش پیداست.
افراد توی عکس را نمیشناسم. دخترخاله بچهها را یکی یکی که معرفی میکند ته چهرهها را میشناسم، بچههای عموی مادرم بودند به اتفاق بچههای خاله و ما ۳ تا خواهر و برادر. بعد یادم میآید ما چقدر با خاله و عموی مادرم خانه یکی بودیم. چه شبها که آنها میآمدند خانه ما و با اینکه خانهشان زیاد هم دور نبود ولی شب خانه ما میماندند. یا ما میرفتیم خانهشان و شب میماندیم. یادم هست که یک اتاق دوستداشتنی داشتند از این اتاقها که وسطش دری هست با شیشههای ۸ ضلعی رنگی رنگی! شب وقت خوابیدن در را باز میکردند و همه بچهها سر تا سر میخوابیدیم. وه که چه حلاوتی داشت صبح جمعه وقتی بیدار میشدیم، نور از لابهلای پردههای کرکرهای میتابید روی صورتمان و صدای بزرگترها میآمد که خط و نشان میکشیدند برای بچههای تنبلی که خواب را به حاضر شدن سر سفره صبحانه ترجیح دادهاند. شاید هزار بار سعیده عمومحمد مادرم، موهایم را کشیده باشد یا هلم داده باشد یا توی بازی لیلی جرزنی کرده باشد اما باز هم دوست بودیم.
شبیلدای آن روزها هنوز آنقدر پرطمطراق نشده بود. همه جمع میشدیم خانه عمومحمد مادرم و بعد از شام تخمههایی را که با آبلیمو و نمکبو داده بود میخوردیم. واقعیت این بود که آنقدری دورهمی داشتیم که شب چله، شب خیلی خاصی بهنظرمان نمیآمد که بخواهیم برایش دست و پا بسوزانیم و تدارکات بچینیم. بعدها که شب چلهمان، یلدا شد، تهران آنقدر کش آمد که عمو محمد مادرم خانهشان رفت شمالغرب و خاله شمال شرق و… بعد من مدرسهای شدم و توی مشت یکی از همکلاسیهایم آجیلهای رنگووارنگ دیدم. بعد دیزاینهای مخصوص شب یلدا و کیک شب یلدا با طرح هندوانه و… بعد وقت نوشتن کارتهای عروسی که خواستیم سعیده را دعوت کنیم برادرم گفت: «من با اونها صنمی ندارم!»
همان روزها بود که دایی از گروهی که در فضای مجازی تشکیل داده بودیم رفت و خاله رفت و دخترخاله رفت و من هم..! هیچکس مویم را نکشیده بود یا هلم نداده بود فقط حوصله نداشتم و میخواستم انواع دیزاین هندوانه و انار را توی اینترنت جستوجو کنم. شب یلدا در راه بود؛ شبی که خاص بود و میخواستم برایش دست و پا بسوزانم!
انتهای پیام



