نقد سروش دباغ بر «جلال، روشنفکر بی دکان»

روزنامهی اعتماد نوشت:
روزنامه اعتماد مطابق تکلیف رسانهای خود، سعی در آن دارد تا باب بحث درباره مسائل مختلف از جمله «روشنفکری معاصر» را باز نگه دارد. نگاهها و سخنها در این باره متفاوت است و پاسخ دکتر دباغ به یکی از مطالب سیاستنامه اعتماد فرصت مغتنمی است تا علاقمندان وارد بحث شده و با یکی از دیدگاههای موجود آشنا شوند. باب این بحث باز است «اعتماد» میزبان آرا و نظرات اندیشمندان و صاحبنظران در این حوزه است.
به مناسبت در رسیدنِ نود و ششمین زادروز مرحوم جلال آلاحمد نویسنده و روشنفکر معاصر کشورمان، در صفحه ۱۵ شماره ۴۵۲۷ مورخ سیزدهم آذرماه سال ۱۳۹۸ روزنامه اعتماد یادداشتی با عنوان «جلال؛ روشنفکر بیدکان» به قلم آقای عظیم محمودآبادی منتشر شد. به نزد من، نگاه نویسنده یادداشت فوق به جریان روشنفکری معاصر موجه نیست. با این قرائت از میراث روشنفکری بر سر مهر نیستم و تصویر و تلقیای را که نویسنده «جلال؛ روشنفکر بیدکان» از شریعتی و آلاحمد ارایه داده است، نمیپسندم. با همه احترامی که برای این دو بزرگوار قائل هستم و در درسگفتارهای «شریعتیشناسی» و «آل احمد، آشوری و شادمانشناسی» خود نیز بدان پرداختهام؛ به نظرم در وضعیت کنونی، نقدِ آن پروژه و دیسکورس روشنفکری – که البته شورمندانه و تعهدمدارانه بوده است، به سبب نوع نگاه آنها به غرب از سویی و نحوه مواجههشان با سنت ایرانی- اسلامی از سوی دیگر، ضرورت دارد.
به گمان من آلاحمد و شریعتی چندان به میراث عصر روشنگری Enlightenment Period علاقهمند نبودند. در حالی که ما در روشنفکرانِ نسل اولِ پس از مشروطه میبینیم که آنها از گشودگی به مراتب بیشتر وعمیقتری نسبت به میراث روشنگری برخوردار بودند. حتی اگر در مورد شریعتی بتوانیم بگوییم تا حدودی به مکتب فرانکفورت بود، اما آلاحمد در همین حد هم به میراث روشنگری – به گواهی آثارش- عنایت و التفات نداشت. توجه داشته باشیم که در آثار آلاحمد، تخفیف مدرنیته و مدرنیزاسیون کم نیست. نگارنده این سطور عمیقا دلبسته میراث روشنگری است و فکر میکند به بازخوانی میراث روشنگری در جامعه خود نیاز داریم. از این حیث من کارهای روشنفکران صدر مشروطه را بیشتر میپسندم و تصور میکنم که تشخیص آنها درست بوده است. خود را بیشتر دلمشغول میراث آن نوع از روشنفکری میدانم که تا دهههای بیست و سی شمسی در جامعه ایران ظهور کرد. به عنوان عضوی از خانواده نواندیشی دینی، آن سبک از روشنفکری را که تا پیش از ظهور چهرههایی نظیر شریعتی و آلاحمد در جامعه ایران حاضر بود، بیشتر میپسندم. چنان که روایتی از نواندیشی دینی را موجه میدانم که دلمشغول برکشیدن و به دست دادن قرائتی از سنت دینی است که متناسب و متلائم با ارزشهای «روشنگری» است. در همین راستا هم سعی کردهام قدمهای خردی بردارم و آثاری منتشر کنم. اگر بخواهم از تعابیر والتر بنیامین استفاده کنم، نوعی امکان اندیشیدن شاعرانه – این ایده را از مارتین هایدگر وام گرفته است- در مقام استفاده از امکاناتِ سنت و نه تکرار آنچه در گذشته بوده یا تقلید صرف از آن را، بیشتر درخور مسائل جامعه خودمان میدانم. بر همین اساس چنانکه گفتم با پروژه آلاحمد و شریعتی به معنایی که اشاره کردم، چندان بر سر مهر نیستم چرا که آنها را نسبت به ارزشهای روشنگری گشوده نمیبینم. از آنجایی که نویسنده یادداشت «جلال؛ روشنفکر بیدکان» به پروژه «عقلانیت و معنویت» و «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت» اشاره کرده، ذکر این نکته خالی از لطف نیست که به رغم بصیرتها و نکات روانشناختی و اگزیستانسیلِ نیکویی که در مباحث « عقلانیت و معنویت» طرح شده، به عنوان یک پروژه اجتماعی و روشنفکرانه، خود را با آن چندان همراه و همداستان نمیبینم. چنان که در مقاله «تعبد و مدرن بودن» و درسگفتار «ملکیانشناسی» نیز این مساله را متذکر شدهام؛ چراکه معتقدم این جریان از سنت و بازخوانی انتقادی آن به معنایی که توضیح دادم – دستکم از جایی به بعد- فاصله گرفته است. به اعتقاد نگارنده این سطور پروژهای میتواند راهگشاتر، کارآمدتر و ماندگارتر در ایران معاصر باشد که هم متضمن مواجهه انتقادی با سنت است و هم از امکانات سنت برای اندیشیدن شاعرانه استفاده میکند. از سوی دیگر، وفاداری به ارزشهای روشنگری، لازمه هر نوع حرکت روشنفکرانه در روزگار کنونی است. این روش البته متفاوت خواهد بود با اینکه ارزشهای روشنگری را تبدیل به نوعی «ایدئولوژی» کنیم و طوری روشنگری را با مدرنیسم و مدرنیته همعنان بدانیم که منکر بصیرتهایی باشیم که در پستمدرنیسم وجود دارد. به نظر میرسد پستمدرنها خوب توانستهاند محدودیتهای عقل را نشان دهند. با ویتگنشتاین متاخر همداستانم و معتقدم او با برساختن مفاهیمی نظیر «نحوه زیست» و «بازی- زبانی»، نشان داده است که «عقل تنها» وعقل تمامعیار – به روایتی که کانت و باورمندان به ارزشهای روشنگری در قرن هجدهم بدان باور داشتند- وجود ندارد؛ که عقل عمیقا تاریخمند و تختهبند زمان و مکان است و
یکهتاز عرصه آگاهی و معرفت نیست. بدین معنا با بصیرتهایی که در پستمدرنیسم وجود دارد، بر سر مهرم. مراد من از ارزشهای روشنگری، یکی مساله «اومانیسم» است که بروز و ظهورش را میتوان در به رسمیت شناختن نحوههای زیست متکثروبرکشیدن «حقوق بنیادین بشر» سراغ گرفت. بدین معنا با ارزشهای روشنگری عمیقا بر سر مهر هستم و اومانیسم اسلامی را که ارزشهای روشنگری را با تکیه بر امکانات سنت تبیین و موجه میکند، میپسندم. در آثار خود در حوزه نواندیشی طی ۱۰ سال اخیر نیز تلاش کردهام در همین مسیر گام بردارم. به همین جهت است که با پروژه شریعتی و به خصوص آلاحمد که پایبندی چندانی به ارزشهای روشنگری ندارند، موافق نیستم. به رغم اینکه دردمندی، آگاهیبخشی و مسوولیتپذیریشان را میپسندم اما همان طور که آوردم، در قیاس با میراث روشنفکران صدر مشروطه که نسبت به میراث «روشنگری» گشوده بودند، با پروژه آنها از این حیث، موافق نیستم. شخصا نوعی از آگاهی بخشی را که در آثار روشنفکرانی نظیر فروغی به چشم میخورد، از این جهت مفیدتر مییابم که نگاهش به جهان جدید نه از سر ستیز با غرب و برجسته کردن مباحثی نظیر استعمار و استحمار است بلکه در حین اینکه میکوشد جهان جدید را بشناساند، از امکانات سنت نیز در راستای نهادینه کردن آموزههای اومانیستی استفاده میکند. چنانکه سالها پیش در کتاب «ترنم موزون حزن» آوردهام، آموزههای مدرنیستی هنوز در میان ما نهادینه نشده است. به باور من تا این مهم انجام نشود و مادامی که اومانیسم اسلامی به عنوان یک مساله برای ما مطرح نباشد، مشکلات و مسائل اجتماعی – سیاسیمان، با معضلات دیگرانی که در بلاد، زمینه و زمانه دیگری پس از نهادینه شدن مدرنیته و مدرنیزاسیون سر برآورده است (نظیر ساکنان اروپا و آمریکای شمالی)، متفاوت است. عنایت داشته باشیم که بحث ما، صبغه نظری و روشنفکرانه دارد و منطقا و مستقیما ارتباطی با مسائل ملموس و عینی و مبتلا به سیاسی نظیر وضعیت منطقه و اسراییل و مواردی از این دست ندارد. از این رو، در عین اینکه معتقدم سیاستهای دلآزار و سلطهجویانه از سوی برخی قدرتهای جهانی و منطقهای رخ میدهد، اما اینجا مساله یک بحث نظری و روشنفکرانه است. از این حیث، مباحث طرح شده، منافاتی با انتقادات موجهی که از منظر سیاسی به مواضع برخی از دولتها وارد است، ندارد. بنابراین میتوان از تعالیم و بصیرتهای «روشنگری»، نظرا دفاع کرد؛ در عین حال، در مقام عمل، منتقد رفتارهای سلطهجویانه و زورگویانه برخی از قدرتهای سیاسی جهان و معیارهای دوگانهشان (double standard) در مورد مباحثی نظیر حقوق بشر و … بود؛ چنان که در برخی از مصاحبهها و نوشتههایم به این مهم پرداختهام.
یادداشت عظیم محمودآبادی که با عنوان «جلال، روشنفکر بی دکان» منتشر شده بود را میخوانید:
«دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش! این است شعار روشننگری». ایمانوئل کانت (۱)
شاید کمتر کسی باشد که تردید کند در اینکه روشنفکری ما دستکم نسبت به دهههای پیش و به ویژه قبل از انقلاب تبدیل به جریانی نحیف و ضعیف شده است. اقبالی که نسبت به سخنرانیهای شریعتی و کتابهای آلاحمد میشد کجا و تیراژ کتابهایی که امروز نام و نشان روشنفکران بر تارکشان میدرخشد کجا؟ حتی در دهههای نخستین پس از انقلاب نیز شاهد بروز و ظهور برخی چهرههای روشنفکری، چون دکتر عبدالکریم سروش بودیم که گرچه تاثیرشان در جامعه نسبت به سلف خود کمتر بود، اما در اصل تاثیرگذاریشان نمیتوان تردید و تشکیک کرد.
روشنفکرانی مشهور و محبوب، اما بیاثر
حال، اما با جریانی از روشنفکری مواجه هستیم که چهرههای آن هر چند به غایت مشهور و حتی محبوب هستند، اما این مشهوریت و محبوبیت فاقد کمترین اثرگذاری جدی در صحنه واقعی جامعه است. واقعیت این است که این نوع از شهرت و محبوبیت که در شماری از چهرههای امروز جریان روشنفکری میبینیم بیشتر از جنس شهرت و محبوبیت سلبریتیهاست که حداکثر نقش زینتالمجالس را ایفا میکنند. چهرههایی که بیشتر از آنکه به کار «روشننگری» جامعه بیایند، با حضورشان به گرم کردن محافل، مراسم، جشن تولدها، تشییع جنازهها، به صف ایستادن روی سنها برای اهدای جایزهها و… میپردازند. البته در خلال این مهمانیها و جشنها و عزاها، سخنرانیهایی را هم انجام میدهند و به بحث در مورد فلسفه، اخلاق، دین، روانشناسی، سیاست و… میپردازند.
چرا روشنفکری ما اثرگذاری خود را از دست داده است؟
اما چرا روشنفکری ما به اینجا رسید؟ چه شد که از یک نیروی مهم فکری – اجتماعی تبدیل به عناصری مشهور، اما ناکارآمد شد؟ نیروهایی که نه قادر به نقشی تعیینکننده در تحولات سیاسی – اجتماعی هستند و نه به لحاظ فکری توانستهاند گرهای از کار فروبسته جامعه بگشایند؟
این در حالی است که به لحاظ حجم و تنوع موضوعات، احتمالا میتوانیم روشنفکری امروزمان را بسیار پرکارتر از گذشته بدانیم. در میان این جریان میتوان چهرههایی را یافت که به کمتر حوزهای از حوزههای فکری، فلسفی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، روانشناختی، هنری، زیبایی شناختی و… ورود نکردهاند، اما با این وجود شاهد عقیم بودن جریان روشنفکری دستکم در مقایسه با زایشهای این جریان در دهههای گذشته هستیم.
اما اگر بخواهیم جوابی برای این پرسش مهم پیدا کنیم – که چرا روشنفکری امروز ما به جریانی تقریبا بلااثر تبدیل شده است؟ – باید آن را در نیرو و توان این جریان برای نقش اصلیاش یعنی هدایتگری جامعه یا همان «روشننگری» بجوییم.
نقشی که شاید بتوان گفت: دیری است از دست این جریان خارج شده و گویی به جای هدایتگری بیشتر درصدد دنبالهروی از امواج اجتماعی است.
افکاری که در خدمت شهرت گرفته میشوند
این در حالی است که در مورد روشنفکرانی نظیر شریعتی و آلاحمد عکس آن را شاهدیم. این کتابهای آل احمد و سخنرانیهای شریعتی بود که تکلیف بدنه اجتماعی آنها را در نوسانات سیاسی و اجتماعی معلوم میکرد.
آنها اگر شهرتی داشتند جز این نبود که در خدمت افکارشان قرار گیرد. اما در مورد بسیاری از چهرههای روشنفکری امروزمان میتوان به راحتی ادعا کرد که این افکار آنهاست که در خدمت شهرتشان قرار گرفته است و نه بالعکس.
روشنفکری ما عوامزده است
شهرتطلبی نیز از مهمترین آفات کار فکری است که میتواند جریانی را از پیشرو بودن و نقش هدایتگری به پسرو شدن و جریانی دنبالهرو تبدیل کند.
از دست دادن نقش هدایتگری جامعه که زمانی دامن روحانیت را گرفت – تا جایی که مرحوم استاد مرتضی مطهری را با همان صراحت لهجهای که در او میشناسیم- به تذکار وا داشت و گفت: «روحانیت ما عوامزده است.» امروز نیز بلای جان جریان روشنفکریمان شده است. بهطوری که بر همان سیاق میتوان گفت: روشنفکری ما نیز عوامزده است!
اما اینکه چرا روشنفکری امروز ما از امکان هدایت جامعه و «روشننگری» برخوردار نیست، شاید جز این دلیل نباشد که از تولید فکر محروم و خود تبدیل به مصرفکننده افکار دیگران آن هم بر اساس ذائقه مخاطبان شده است. روشنفکری ما بلوغ خود را از دست داده؛ او این متاع ارزشمند را به بهای ناچیز آسودگی فروخته است. این جریان، سالهاست شهامت مواجه شدن با مدهای فکری را ندارد و همان را میگوید که سلیقه زمانه اقتضایش را دارد و همانطور مسائل را میبیند که عوامالناس میبینند و در تریبونهایش در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی همان سخنان را میگوید که مخاطبانش میپسندد. البته آنها از امکان عقلانی و به اصطلاح «rationality» کردن آن گفتهها برخوردارند و این هنر را به هنرمندانهترین شکلش به کار میبندند و برای مخاطبان خود این تصور – وای بسا توهم – را به وجود میآورند که کسب آگاهی کردهاند. این همان آگاهی کاذب یا شبه آگاهی است که در روند رشد جامعه تاثیر معکوس دارد؛ آگاهی کاذب به جای پیشرفت، پسرفت و به جای اعتلا، انحطاط را برای جامعه رقم میزند. تاثیر مخربتر آگاهی کاذب این است که جامعه هدف روشنفکری، خود را محتاج آگاهی نمیداند، چراکه به اندازه کافی از آگاه بودن خود مطمئن است و تکلیف همه چیز برایش روشن است. بنابراین مترصد فرصتی است که عرصه عمل برایش گشایش یابد. اگر این عرصه برایش باز شد که نقش خود را ایفا خواهد کرد. در غیر این صورت به مبل خود تکیه میزند و پایش را روی پایش میاندازد و با نگاهی عاقل اندر سفیه به تماشای اوضاع مینشیند و رنجی که از مرارت جامعه میبرد را با فوت کردن شمع تولدی یا خوردن شیرینی انتشار کتابی دفع میکند!
اگر این زینت المجالس شدنها و فراغت یافتنها برای رفتن به جشنهای تولد و مهمانیهای روشنفکری و … نشانه نابالغی این جریان نیست پس نشانه چیست؟ اوضاع و احوال چهرههای روشنفکری امروز را با شریعتی مقایسه کنید که حتی وقتی از قلم یا بیانش تعریف و تمجید میشنید چهره در هم میکشید و آن را دون شأن خود میدانست. شأنی که رسالتی برای خود قائل بود و آمده بود تا کاری کند.
مساله کمسوادی آلاحمد و شریعتی
در نقد آلاحمد و شریعتی در طول دهههای گذشته کم گفته و نوشته نشده است. از قضا به «کمسوادی» و «بیمایهگی» شان هم خرده گرفتهاند. شاید هم حق با همان منتقدان باشد. شریعتی و آلاحمد مثل آنها ذهنشان آنقدر از سخن فلان فیلسوف انگلیسی و فلان روانپزشک امریکایی و… پر نبود که از ضرورت «بازگشت به خویشتن» حرف نزنند. روشنفکری برای آنها، کسب و کاری نشده بود که چشمشان را روی نقاط ضعف این جریان در تاریخ معاصرمان ببندند و از «خدمت و خیانت» شان چیزی نگویند.
آری شریعتی و آلاحمد آنقدر «باسواد» نبودند که در نوشتهها و سخنرانیهایشان، «استناد» را بر جای «استدلال» بنشانند.
در یک کلام شریعتی و آلاحمد همان روشنفکرانی بودند که به تعبیر دقیق کانت «دلیری» و شهامت داشتند.
اما نه فقط شهامت مواجهه با قدرت سیاسی که این جهاد اصغر آنها بود، بلکه جهاد اکبرشان همانا درافتادن با مدهای فکری زمان بود که در نقدش به لکنت نمیافتادند و ابایی نداشتند از اینکه یافتههای خود را با شفافیت تمام به مخاطبانشان منتقل کنند؛ «بازگشته از جهاد اصغریم / با نبی اندر جهاد اکبریم» (۲)
امالرذایل جریان روشنفکری
بر همین اساس بود که شریعتی بر دموکراسی متعهد تاکید میکرد و دموکراسی غربی را «دموکراسی راسها و نه دموکراسی رایها» میدانست. آلاحمد نیز بر خطر ترویج دموکراسی غربی و نسبت آن با استعمار هشدار و جریان روشنفکری را به این خطر بزرگ تا حدودی مبتلا میدانست؛ «روشنفکر در حوزه دموکراسیهای به اصطلاح غربی (اروپایی و امریکایی) که چه بخواهد و چه نخواهد بر محمل استعمار میراند و گرچه وجدان ناآرام تمدن غرب هم باشد باز از معامله استعمار بهره میبرد.» (۳)
این «بهره» مندی به تعبیر جلال و در حد فروتر آن یعنی «آسودگی» به تعبیر کانت همان علتالعلل اختگی و امالرذائل جریان روشنفکری ماست.
جریانی که نمیتواند مولد باشد؛ چراکه مقهور اندیشههای روز و مرعوب اسمهای بزرگ است. از سوی دیگر امروز روشنفکران ما گویی تبدیل به یک صنف و طبقه شدهاند که بر آن منافعی مترتب است. صنفی شدن جریان روشنفکری، چابکی و حریت را از آنان ستانده است؛ مصالح صنفی از سویی و مرعوب و مقهور شدن مدهای فکری روز از سویی دیگر چنان آنها را به غل و زنجیر کشیده است که گویی هرگز نمیتوانند پایشان را از این دایره تنگ بیرون گذارند.
افضلالفضایل آلاحمد و شریعتی
اما وقتی برمیگردیم و به عقب نگاه میکنیم، شریعتی و آلاحمد را میبینیم که اساسا روشنفکریشان از گونهای دیگر بود؛ درافتادن با رژیم پهلوی که مشروعیت خود را نه از مردم ایران بلکه از رضایت و حمایت قدرتهای بزرگ جهانی میگرفت، حتما برای آلاحمد و شریعتی فضیلت است. اما افضلالفضایل آنها شهامتی است که در رودررویی با مدهای فکری زمانه و به تعبیر جلال «بازی»های دوران خود داشتند.
چنانکه مرحوم آلاحمد – که این یادداشت به مناسبت نودوششمین سالروز تولدش نگاشته شد- با انتقاد از رویه سلف خود (روشنفکران قبل از شهریور سال ۱۳۲۰) میگفت: «.. چه بازیها که به راه انداخته شد. از زردشتیبازی بگیر تا فردوسیبازی و کسرویبازی؛ بهاییبازی هم که سابقه طولانیتر داشت. من به یکییکی این بازیها که هر کدام یا ادای روشنفکری بوده است یا ادای مذهب، یا جانشین قلابی این هر دو، خواهم رسید.» (۴)
آلاحمد البته این – به تعبیر خودش – «بازیها» را نتیجه دوره «کمخونی» و «بیرمقی» جریان روشنفکری ایران در سالهای قبل از شهریور ۱۳۲۰ (دوره سلطنت رضاشاه) میداند. (۵)
او در تبارشناسی ضعف روشنفکری ایرانی، البته از کودتای ۱۲۹۹ هم عقبتر میرود و ریشههای این معضل را در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار میجوید. جایی که به احتمال او اولین جرقه زردشتی بازی زده شد؛ «نخستین آنها، زردشتیبازی بود. به دنبال آنچه در حاشیههای پیش گذشت در سیاست ضد مذهبی حکومت وقت و به دنبال بدآموزیهای تاریخنویسان غالی دوره ناصری که اولین احساس حقارتکنندگان بودند در مقابل پیشرفت فرنگ و ناچار اولین جستوجوکنندگان علت عقبماندگی ایران، مثلا در این بدآموزی که اعراب تمدن ایران را پامال کردند یا مغول و دیگر اباطیل … در دوره بیست ساله [۲۰ سال قبل از شهریور ۱۳۲۰ و دوران حکومت رضاشاه]از نو سر و کله «فروهر» بر در و دیوارها پیدا میشود که یعنی خدای زرتشت را از گور در آوردهایم.» (۶)
آلاحمد بازی دوم را «فردوسی»بازی میدانست؛ «به چه خون دلها از پدرها پول میگرفتیم و بلیت میخریدیم برای کمک به ساختمان مقبره آن بزرگوار که حتی دخترش غم آن را نخورده بود….» او البته جانب انصاف را فرو نمیگذارد و جرعه صحبت را به حرمت مینوشد و بر اینکه قصد اسائه ادب به ساحت حکیم طوس ندارد، تاکید میورزد؛ «و من اگر این داستان را فردوسیبازی میگویم هرگز به قصد هتاکی نیست و نه به قصد اسائه ادب به ساحت شاعری، چون فردوسی. فردوسی را منِ فارسیزبان برای ابد در شاهنامه حی و حاضر دارد و در دهان گرم نقالها و این نه محتاج گور است و نه نیازمند کلیددار و زیارتنامهخوان و متولی.»
آلاحمد بازی سوم را «کسرویبازی» میدانست؛ «حالا که بهاییها فرقهای شدهاند دربسته و از شور افتاده و سر به پیله خود فرو کرده و دیگر کاری از ایشان ساخته نیست چرا یک فرقه تازه درست نکنیم؟ این است که از وجود یک مورخ دانشمند و محقق کنجکاو، یک پیغمبر دروغی میسازند، اباطیل باف و آیه نازل کن؛ تا فورا در شربالیهود پس از شهریور ۲۰ در حضور قاضی دادگستری ترور بشود و ما اکنون در حسرت بمانیم که تنها تاریخنویس صالح زمانه، پیش از اینکه کارش را تمام کند، تمام شده است». (۷)
توجه به این نکته ضروری است که آنچه هدف این نوشته است نه لزوما مدلولات اصلی سخن آلاحمد بلکه نحوه مواجهه دلیرانه او با جو زمانه و اتمسفر حاکم بر فضای روشنفکری آن دوره است.
باید پرسید این صراحت بیان و جسارت قلم در نسلهای بعدی روشنفکری ما چقدر حضور داشته است؟ بر زبان آوردن این انتقادات در دهه ۴۰ – آن هم از جانب کسی که سری در میان سرهای روشنفکران دوران خود بوده- ساده نیست. درست مثل اینکه یکی از روشنفکران دوران ما بخواهد با مدهای فکری امروز از قبیل: جهانی شدن، هماهنگی با دنیای پیشرفته، «لیبرالبازی» و «جهان وطن» اندیشی و … در بیفتد.
اما آلاحمد و شریعتی از تبار روشنفکران بیدکان و دستگاه بودند و روشنفکری کسب و کارشان نبود. فروشندگی نمیکردند که محتاج جلب سلیقه مشتری باشند. وگرنه عافیتطلبی، آسودگی و زینت عروسی و عزا بودن که محتاج این همه «دلیری» نبوده و نیست.
روشننگری چیست؟
به همین دلیل است که از بین این همه جریانهای روشنفکری راهی به «روشننگری» نمیبریم! راستی «روشننگری» چیست؟ شاید تعریف و تبیین دقیق این مفهوم، عیاری برای سنجش جریان روشنفکری امروز ما باشد.
در مورد «روشننگری» افراد و شخصیتهای بزرگ و کوچکی در غرب و شرق گفتهاند و نوشتهاند، اما شاید هیچ تبیینی گویاتر و دقیقتر از چیزی نباشد که ایمانوئل کانت نوشته است. هم او که در اوان این نوشته جمله طلاییاش را آوردیم و اصلیترین پیام روشننگری را «دلیر» بودن نه در خواندن، گفتن و نوشتن که در «به کارگیری فهم خویشتن» میدانست. هم او که میگوید گاهی آدمها کتاب میخوانند که فکر نکنند؛ درست مثل مسیحیانی که نزد کشیش میروند تا لازم نباشد خودشان را به زحمت بیندازند و وجدانشان را به کار گیرند؛ «دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش!» این است شعار روشننگری. تنآسایی و ترسویی است که سبب میشود بخش بزرگی از آدمیان، با آنکه طبیعت آنان را دیرگاهی است به بلوغ رسانیده و از هدایت غیر رهایی بخشیده، با رغبت همه عمر نابالغ بمانند و دیگران بتوانند چنین ساده و آسان خود را به مقام مقیم ایشان برکشانند. نابالغی آسودگی است. تا کتابی هست که برایم اسباب فهم است، تا کشیش غمگساری هست که در حکم وجدان من است و تا پزشکی هست که میگوید چه باید خورد و چه نباید خورد و … دیگر چرا خود را به زحمت اندازم؟ اگر پولش فراهم باشد مرا چه نیازی به اندیشیدن است؟ دیگران این کار ملالآور را برایم [و به جایم]خواهند کرد.» (۸)
این همان متاعی است که شریعتی و آلاحمد داشتند، اما غالب روشنفکران امروزی ما از آن محروماند. البته به جایش چیزهای دیگری دارند که در صدر آنها همان «آسودگی» است. آسودگی از دغدغههایی که میتوانست خواب را بر شریعتی و آلاحمد حرام کند چه برسد به اینکه آنها را به جشنهای تولد و رونمایی از کتاب و… سرگرم کند.
اگر جریان امروز روشنفکری ما به رغم اینکه دهها تریبون دارد – از کتاب و سخنرانی گرفته تا مطبوعات و انواع شکبههای اجتماعی – مجازی و …، اما تاثیرگذاری چندانی ندارد، دلیل آن را نباید در بسته بودن فضای جامعه و سختگیریهای سیاسی دانست که اینها آدرس غلط دادن است، بلکه این بیرمقی را باید در بیحرفی آنها جست. بیحرفی در عین پرگویی؟! چهرههایی که تعداد فایلهای سخنرانیهای شان از شبکههای مجازی سریز شده و دیری است که عکس و اسمشان زینتبخش همیشگی مطبوعات است و کمتر حوزهای وجود دارد که به آنها سرکی نکشیده باشند، اما با این وجود نه تنها نمیتوانند قدمی رو به جلو بردارند، بلکه مدتهاست از ذخیرههای پیشین خود ارتزاق میکنند و به اصطلاح از جیب میخورند.
البته این چهرههای روشنفکری ما به هیچوجه بازار مخاطبانشان کمرمق و بیرونق نیست و تعداد «ممبر» کانالهای منتسب به ایشان گوش فلک را کر و چشم حسود را کور میکند. در واقع این چهرهها و مخاطبان امروزینشان کارکردی برابر برای هم پیدا کردهاند. آنها چیزهایی میگویند که مخاطبانشان میپسندند و شنیدنش را خوش میدارند و نوعی آسودگی را برایشان فراهم میکنند که از رنج تامل و تفکر معاف شوند. حرفهای دهان پرکن یاد میگیرند و خود را سالک طریق «عقلانیت و معنویت» مییابند و از خوان «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت» متنعم میشوند. از سوی دیگر آن چهرهها هم به برکت گفتن و تکرار همان نکتهها، روز به روز بر شمار مخاطبان و «ممبر» هایشان میافزایند و درخواستها و تقاضاها برای حضور در این مهمانی، آن جشن تولد، رونمایی از این کتاب و شرکت در آن تور بازدید از قونیه و … بیشتر و بیشتر میشود.
وضعیتی که ظاهرا همه از آن راضی هستند؛ هم گویندگان و هم شنوندگان. هم مهمانان و هم میزبانان. هم هدیه بگیران و هم اهداکنندگان. هم ناظران و هم ناشران و هم حاکمان و هم محکومان. همه چیز در این معرکه بجاست؛ کتاب و کیک و کادو و شمع و شاهد و شوق و شعر و شور – و انشاءالله شعور- جمله مهیاست.
اما آنچه یافت مینشود همان «روشننگری» است که بازارش در این روزگار بس کساد است؛ نه گویندگان انگیزه گفتنش و نه شنوندگان حوصله شنیدنش را دارند.
این وضعیت آنقدر طبیعی شده است که وقتی یکی از روشنفکران – استثنائا- «روشننگر» برجسته (دکتر عبدالکریم سروش)، «دلیری» میکند و بر اساس تشخیص خود و با به کارگیری «فهم خویش» در پاسخ به سوالی سیاسی، با «روشننگری» رایی صادر میکند که موافق طبع مخاطبان جریان روشنفکری نمیافتد، بر او میشورند که چرا چنین گفتهای و آنچه ما میپسندیم را نگفتهای؟ البته آن هجمه جاهلانه نتوانست سروش را به عقب براند و تسلیم منویات خود کند، بلکه او با بیان بلیغتر و استدلالاتی محکمتر بار دیگر ادعای خود را تکرار و بر خالی بودن دست مخالفانش از دلیل اصرار کرد و تسلیم این صحنهگردانی خطرناک جهال نشد.
این نمونه میتواند تبیینکننده تمهیدها، تمجیدها و تشویقهای سایر چهرههای روشنفکری ما باشد.
بنابراین اگر روزی شهید مرتضی مطهری در مورد «مشکلات اساسی در سازمان روحانیت» گفت و عبدالکریم سروش «حریت و روحانیت» را نوشت امروز باید کسی دست به قلم ببرد و در مورد حریت روشنفکری و مشکلات اساسی در صنف روشنفکران بگوید و سوالی را بپرسد که آلاحمد حدود ۵۰ سال پیش پرسیده بود؛ «اکنون باید دید که روشنفکر ایرانی کجاست؟» (۹)
منابع
۱- ایمانوئل کانت، مقاله «در پاسخ به پرسش روشنگری چیست؟»، به نقل از کتاب «روشننگری چیست، روشنیابی چیست؟»، ارهارد بار، ترجمه سیروس آرینپور، انتشارات آگاه، چاپ چهارم ۱۳۹۴، صص ۳۳ و ۳۴.
۲- مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش ۷۶.
۳- در خدمت و خیانت روشنفکران، جلال آلاحمد، انتشارات خوارزمی، جلد دوم، ص. ۱۰۶.
۴- همان، ص. ۱۵۳.
۵- همان، ص. ۱۵۳.
۶- همان، ص. ۱۵۴.
۷- همان، ص. ۱۵۷.
۸- ایمانوئل کانت، مقاله «در پاسخ به پرسش روشنگری چیست؟»، به نقل از کتاب «روشننگری چیست، روشنیابی چیست؟»، ارهارد بار، ترجمه سیروس آرینپور، انتشارات آگاه، چاپ چهارم، ۱۳۹۴، صص ۳۳ و ۳۴.
۹- در خدمت و خیانت روشنفکران، جلال آلاحمد، انتشارات خوارزمی، جلد دوم، ص. ۱۰۳.
انتهای پیام