وحشی ارجمند

محمد دورقی در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «وحشی ارجمند» نوشت:
اهواز، در باسکول دکتر کیانوشراد ، معادل یک معدن طلا، وزن دارد. شهری که مدیران و کارگزاراناش در طول سالیان متمادی و دولتهای مختلف، از جلابخشی به تاریخاش و از غبار روبی ِ ضریح پیکرهی قدسیاش عاجز بودهاند، آقای کیانوش راد، با یک نوستالوژی شوقآگین و پر شور، شهرتمند میکند. همانطور که شیراز در سووشون سیمین دانشور از زری و یوسف، برجستهتر است اهواز هم در باسکول ِ کیانوش راد، از خسرو و امیر و عاطفه و زایر ملوح بزرگتر است. کیانوش راد روایت اندیش نیست و به قصد و رضا نمیخواهد به یک روایت شُسته رفته و متعارف داستانی فکر کند. ایشان به ارادیترین شکل، اهواز اندیش است. باغ معین و بازار عبدالحمید و نیوساید و ملی راه و باغ شیخ و… روایت باسکول را از مکان و لا مکان پر کرده است. کیانوش راد در این روایت گریزی و گزیری از اهواز ندارد. از زبان شخصیت اصلی روایتاش می گوید: «به هر کس و هر چیز که دل می بندیم ، آن چیز و آن کس جزیی از ساحت وجودی ما میشود»۱ و او – کیانوش راد- در این روایت، اهواز را به مثابهی حرزی نفیس به ساحت وجودیاش سنجاق کرده و با خود همه جا می برد. «اگر میدانست و یا میتوانست، شاید راهی برای رهایی مییافت»۲. اما او طالب رهایی از این دغدغهی خواستنی ِ دلنشین نبود. گو اینکه هر گاه دست به قلم میبرد، اهواز در تناسخی سوررئال و با پیکرهی هلنی بزرگی، بالای کارون و پل عامری، در افق ِ فیروزه فام، پدیدار میشود و از آقای کیانوش راد میخواهد که هر روایتی را کنار بگذارد و جز دیدار او به چیزی نیندیشد. اخطاری عاشقانه همچون اخطار دلدار به مولوی:
قافیهاندیشم و دلدار من / گویدم مندیش جز دیدار من. بر اساس این حذرباش ِ مستانه است که در روایت باسکول، سایه درخت بی عار، راوی، تا کمی درباره خسرو و سرگشتگی و عشق ممنوعهاش مینویسد، یکباره، ناخودآگاه و بی اختیار دوباره سراغ اهواز میرود. خسرو، پرسوناژ قصهاش را، سرگشته در وادی محنت عشق، رها میکند و خود، با یک بال آتش و یک بال پرواز، در آسمان اهواز قدیم، پر میکشد. دنبالهی بلند ِ لباس سپید عروس اهواز را به دست میگیرد و با هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه، کِل زنان به خانهی روشن روایت میبرد. از نانوایی حریری شوشتری که بر میگردد، زنها کوچه و دیوارهای کاهگلی را آبپاشی کردهاند. مادر جلیل، زن خضیر، بادمجان کباب شده و نان گرم و نارنج میآورد و زایر ملوح مهربان و خنده رو به روایت مینشیند: «اگر بخوام بگم خیلی داستان زیاده، قبلا این ور شط همش بیابون بود. اهواز قدیم اون ور شط بود. اصلا اینحا همش زمین کشاورزی بود. رضا شاه که بجای شوشتر، اهواز رو مرکز استان کرد، اهواز شلوغ شد بعد که ارتش اومد و بعدها کاخ محمدرضا شاه رو که ساختند، یواش یواش اینجاها خونه ساختند. خضیّر میگوید: گمرگ این ور شط بود ولی بازار و همه کاروانسراها و حجره ها اون ور آب. الان هم هنوز هست. مثل کاروانسرای شیخ خزعل، معین التجار…و پدر امیر باخنده ادامه میدهد: برا همین ما الان هم، به اون ور شط می گیم شهر»۳
کیانوش راد کازابلانکای خودش را به جای ایلسا لاند (اینگرید برگمن) و ریک بلین (هامفری بوگارت) با خسرو و عاطفه میسازد و به جای موسیقی برتی هیگینز در متن این روایت مهیج و سلیس، نتهای گرم کمانچه ی کولیها را جاری میکند. کمانچه هایی که با حلبیهای روغن ۵ کیلویی و آرشهای از موی اسب درست شدهاند.
آقای کیانوش راد دلتنگ اهواز غیر مصنوع و بکر است. اهوازی که شبها آسمانش چنان صاف است که محفل ستارههای رخشان میشود و از اینکه امروزه، بهخاطر آسمان روشن شده از آتش مشعلها و دود سیاه صنعت نفت در این آسمان، حتی یک ستاره هم نمیتوان دید، مکدر و حسرتزده است. دیگر نه از وزش خنک باد شمال خبری هست و نه از مزهی خنک تشکهای پهن شده روی بام خانهها و تماشای سیریناپذیر ستارههای شب اهواز. در سرتاسر باسکول، سایه درخت بی عار، حس مبداءگرایی فرهنگی یا primivitism موج میزند. در مبداءگرایی فرهنگی، گرایش و تمایل به جلوههای طبیعی و امتناع و اجتناب از پدیدههای مصنوعی است. یکی از مولفههای برجسته بدویگرایی فرهنگی، ارجمند دانستن انسان تعلیم نیافته است که این آیین را در اصطلاح «وحشی ارجمند» یا noble savage میگویند. ریشه تفکر وحشی ارجمند در حیات فرهنگی اروپا بر گرایش به پاکی و بی گناهی انسان اولیه و تمدن نیافته است و از جمله نویسندگانی که به این تفکر دامن زد، ژان ژاک روسو بود. روسو در کتاب امیل میگوید: «هر آنچه تازه از زیر دست آفریدگار در آمده باشد خوب است، همه چیز در دست انسان زوال میپذیرد»
شخصیتهای باسکول همه یکرنگ و تک بعدی هستند. نه سودای تملک دارند و نه ادعای روشنفکری و تعمق. همه وحشی ارجمند هستند. بکر و ساده و قانعاند و بوی کاهگل و بادمجان کبابی و نارنج و شنا کردن زیر پل عامری و قاچ کردن هندوانهای خنک شده در آب شط و بازار کاوه و ارده دود زده دزفول و سفید شوشتر آنها را سر ذوق میآورد. رها و بی قید و قناعت پیشهاند. رهایی و سادگی کولی وار. و معمولا آنکه کولیوارگی میکند دلمشغولیهای بورژوازی ندارد چراکه اساسا میل به تملک ندارد و تزلزلهای یک خرده بورژوا را نخواهد داشت و بنابراین عاری از هرگونه عصبیت و تعصبی نسبت به هرچیزی است. در اینجا حتی درخت نامش بی عار است. در سختترین شرایط آب و هوایی رشد میکند اما نه میوه دارد و نه برگهایش برای گاو و گوسفند قابل خوردن هستند. فقط سایه دارد و آن را بی منت میبخشد به گرمازده های ساده طبع.
آقای دکتر کیانوش راد در روایت باسکول، سایه درخت بی عار دست ما را میگیرد و از لا به لای لابیرنتهای لاجوردی روایتهای رویایی عبور می دهد. یک روایت عاشقانهی معصومانه و بی فرجام در حاشیهی یک روایت سیاسی توفنده بنام انقلاب و یک تور اهوازگردی که ما را مالامال از نوستالوژی و سادگی و کولیوارگی و زیبایی وحشی میکند. در آخر این روایت، عشق با یک چشم مصنوعی و دندانهای ریخته و خسرو با قیافهای مبدل و شوری فرو نشسته باقی میمانند و همه چیز تن به تباهی میدهد جز اهواز ِ کیانوش راد. اهوازی که تا ابد وحشی ارجمند و زیبا باقی میماند.
۱و ۲ و ۳: جملاتی از متن روایت داستانی باسکول، زیر سایهی درخت بی عار
انتهای پیام


