امریکا؛ رهبر طالبان

عظیم محمودآبادی در یادداشتی با عنوان «امریکا؛ رهبر طالبان» در روزنامهی اعتماد نوشت:
از مرحوم مهندس بازرگان نقل شده که در تحلیل خود از پیروزی انقلاب اسلامی گفته بود «انقلاب، دو رهبر داشت؛ رهبر مثبتِ آن آیتالله خمینی بود و رهبرِ منفیاش شاه»! اگر درستی این تحلیل را مفروض بگیریم و بخواهیم برمبنای آن شرایط امروز منطقه را بررسی کنیم، بیتردید باید گفت ایالات متحده امریکا، رهبرِ -و به تعبیرِ دقیقتر «رهبرِ منفی»- عموم جریانهای اسلامگرای تندرو در سراسر جهان و به ویژه منطقه است. اکنون با سقوط پنجشیر و تسلط طالبان بر تمامیتِ افغانستان، میتوان بیش از هر زمان دیگری موفقیتِ کامل هژمونی امریکا در ایفای نقش رهبری منفی اسلامگرایان تندرو را مشاهده کرد. توفیقی که البته شاید بیش از هر دولتمردِ دیگری باید به پای دونالد ترامپ نوشته شود، چراکه او در این پیشه، از همه پیشینیانِ خود، پیشی گرفت و تا توانست در سرنای رهبری منفی امریکا دمید. آری نه امریکا و نه متحدانِ خُرد و کمخِردِ منطقهایاش ندانستند با این بادی که میکارند چه توفانی درو خواهند کرد!
آنها نفهمیدند با آن معامله قرن، معادلات منطقه را به زیان خود بر هم خواهند زد. شاید بپرسید این گزارهها چه ربطی به یکدیگر دارند؟
پاسخ به این سوال مجالی بیش از این مقال میطلبد. اما همینقدر بگویم در جهان به غایت پیچیده ما -که امروز از هر زمان دیگری پیچیدهتر شده- همه چیز به همه چیز مربوط است. بنابراین اگر برخی از ما با انگیزههای اومانیستی، حقوق بشری، حقوق زنان و… از تحولات اخیر منطقه و به قدرت رسیدن طالبان ناراحت هستیم باید بدانیم که منشا اصلی این تحولات در کجاست. آری منشا اصلی این تحولات، همان سیاستهای تمامیتخواهانه امریکا است؛ آنهم نه توتالیتاریسمی که صرفا به تحمیل ایدههای طبقه حاکم به آحاد جامعه خودش بسنده کند بلکه سودای آن دارد تا همه مردم جهان با استانداردهایی که او تعیین میکند و تامینکننده منافعش است زندگی کنند.
ایالات متحده به دلیل خوی استعماری، نمیتواند پلورالیسم سیاسی و تکثرگرایی در ساحت حکمرانی را در هیچ کجای جهان تاب بیاورد. او ادعا میکند که باید ارزشهایش ارزشهای همه جهان، قوانینش قوانین همه جهان، سلایق سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگیاش تبدیل به سلیقه همه جهان شود. طبیعی است که این سیاست رادیکال، مقاومت رادیکال را نیز خلق میکند. بگذریم از اینکه در این ادعا نیز صداقتی نداشته و امروز بیش از هر زمان دیگری این واقعیت بر ناظران مکشوف شده امریکا اساسا به دنبال تحمیل ارزشهای خود نیز نیست بلکه صرفا درصدد تامین و تضمین قدرت و منافعش است و این ارزشها تا زمانی ارزش هستند که آن کارکرد را داشته باشند. بر همین اساس بود که زمانی زبیگنیف برژینسکی (مشاور امنیت ملی امریکا در دولت جیمی کارتر) گفت ما باید اسلامگرایی را در کشورهای دوست تضعیف و در کشورهای دشمن (یا رقیب)، تقویت کنیم! آری امریکا امروز هر چند در ایفای نقشِ رهبری مثبتش ناکامتر از هر زمان دیگری است و پیش و بیش از هر جای دیگری، مظهرِ این ناکامی را نه در بیرون بلکه در داخل امریکا و اوجش را در انتخابات کذایی اخیرش میتوان مشاهده کرد اما در عوض در ایفای نقش رهبری منفی خود سنگتمام گذاشته و پیروز مطلق میدان است! امریکا با آن قدرت بزرگی که در حوزههای مختلف سیاسی، جهانی، اقتصادی و امنیتی دارد، هیچ دولت و ملتی را یارای مهارش نبود جز خود امریکا! امروز امریکا علیه امریکا است؛ قدرت امریکا بیش از هر چیز دیگری در برابر ارزشهای امریکا قرار گرفته است. گاوهای شیرده در رقابت با میراث جرج واشنگتن پیشی گرفتهاند. زمانی برتراند راسل (ریاضیدان و فیلسوف انگلیسی قرن بیستم) پس از بمباران ناکازاکی و هیروشیما -در مصاحبهای با بی.بی. سی- گفته بود بر همه جهان واجب است تا به هر ترتیبی که میتوانند جلوی امریکا را بگیرند و قدرت ویرانگرش را مهار کنند. البته این سخن برای راسل بیهزینه هم نبود و آزادی بیانِ دولت انگلیس آنقدر نبود که شامل پس از بیان هم بشود و لاجرم پیرمرد به زندان افتاد!
اما امروز میتوان با درودی سرشار از احترام نسبت به روح آن فیلسوف آزاده، ادای احترام کرد و گفت جهان نتوانست جلوی قدرت ویرانگرِ امریکا را بگیرد اما شما آسوده باش! چراکه امریکا خود با تلاشی بیشائبه دارد زحمتش را میکشد! البته در این وانفسا، اولین قربانی، قدرت سیاسی، نظامی ایالات متحده نیست بلکه اقتدار گفتمانیاش است. آری امریکا همچنان میتواند به تروریسم نظامی-اقتصادیاش با قدرت هرچه تمامتر ادامه دهد اما افول اعتبار گفتمانیاش پاشنه آشیلی است که گریزی از آن نخواهد داشت. امریکا اکنون چندی است که خود را در جادهای یکطرفه قرار داده و همان مسیری که فرانسیس فوکویاما (فیلسوف سیاسی امریکایی) روزی با هیجان ترسیمش کرده بود را با سرعتی تماشایی و هیجانیتر در حال بازگشت است. بازگشتی که از قضا خود فوکویاما در تحلیلهای اخیرش بیش از هر کس دیگری به آن اذعان میکند.
از اینها که بگذریم توجه به یک نکته دیگر در نسبت امریکا با قدرت گرفتن طالبان ضروری است؛ اینکه امریکا با آن قدرتِ ابرقدرتیاش، بیست سال فرصت داشت تا طالبان را از میان بردارد. پس علت اینکه طالبان از بین نرفت بلکه با قدرتی به مراتب بالاتر از دو دهه پیش به صحنه بازگشته است، به یکی از دو عامل زیر باز میگردد؛
۱- امریکا نتوانست طالبان را مهار و از قدرت ساقط کند.
۲- امریکا نخواست طالبان را مهار و از قدرت ساقط کند.
اگر گزینه نخست را درست بدانیم که نشاندهنده میزان قدرت ایالات متحده امریکا و در واقع افول ابرقدرتیاش است که با آن همه عِده و عُدهاش نتوانست از عهده گروهی چون طالبان برآید!
اما اگر گزینه دوم را درست بدانیم نشاندهنده ماهیت واقعی دولت امریکا و میزانِ اعتبار شعارهایش نظیر حقوق بشر، حقوق زنان، دموکراسی برای جهان و… است.
اما آنچه از هر دو گزینه، همزمان مستفاد میشود این است که امریکا دیگر آن چیزی نیست که بود.
با این همه اما ایالات متحده امریکا برای مدتها همچنان خطرناکترین دولت جهان خواهد بود و از قضا میزان این خطر نسبت وثیقی با شدت افولش خواهد داشت. به این معنا که هرچه افولش شدت بیشتری بگیرد، جهان از ناحیه او مستعد خطرپذیری بالاتری خواهد بود.
انتهای پیام




