مهاجرانی: عهد کردم دیگر به سیاست بازنگردم
پرسش و پاسخی با عطاءالله مهاجرانی به مناسبت انتشار تازهترین کتاب او، «شیخ بی خانقاه» که در ویژهنامهی نوروزی اعتماد منتشر شده است را میخوانید:
*آقای دکتر مهاجرانی، تولّد هر کتاب برای نویسنده را همانند تولّد فرزند او تعبیر کردهاند. ضمن تبریک تولّد شیخ بی خانقاه، اولاً چه شد که تصمیم گرفتید بر سایر کنشها و کوششهایی که در غرب به آنها اشتغال داشتید، نظیر فعالیتهای مطبوعاتی، تحلیلهای رسانهای، هماندیشیهای دینپژوهی و… مهر خاتمت زنید و تماماً خودتان را وقف نوشتن داستان کنید؟ شما پیشتر، بهصورت تؤامان، همه آن مجموعه فعالیتها را پوشش میدادید. حکایت آن فسخ و این وصل چه بود؟ و ثانیاً، چرا شیخ بی خانقاه؟ این صفت، کدام جلوهها و تلالوها را درون ذهن شما برپا کرده که انتخابش کردید؟
در مقاطعی یا منزلتهایی از عمر، انسان به صرافت میافتد که مبادا با حقیقت قاطع مرگ روبرو شود، و با حسرت و دریغ به عمر سپری شده نگاه کند و در همان واپسین دم با خود بگوید، کاش آن کار را انجام داده بودم و از انجام آن کار دیگر منصرف میشدم. برای من این توجه در مقطع ورود به ۶۵ سالگی پیش آمد. ۶۵ سالگی یعنی شما بر بام زندگی ایستادهاید و به اصطلاح آفتاب لب بامید! سعدی که سروده است، پس از پنجاه سالگی، پنج روزی بیشتر نمانده است و: مگر این پنج روزه دریابی!
شاملو که پایان عمر را شصت سالگی تلقی کرده بود، میگوید:
سالم از سی رفت و غلتک سان دوم
از سراشیبی کنون سوی عدم
برای من آغاز شصتوپنچ سالگی چنین فرصتی بود. آن چه را که وقتگیر و یا اهمیت درجه دوم و سوم داشت، به کناری نهادم. که آخریناش تصمیم گرفتم، در مصاحبههای تلویزیونی فارسی یا به زبانهای دیگر شرکت نکنم و نکردم. دو سال پیش از مراکز فرهنگی و دینی که عضو هیات امناء بودم، کناره گرفتم. محصول این سبکبالی و یا سبکباری در سال ۹۶ کتاب «حاج آخوند» بود و در سال ۹۷ کتاب، «نکتههای قرآنی؛ سوره کهف» و در سال ۹۸ «شیخ بی خانقاه». خداوند متعال را شکرگزارم که بدون سایه عنایت او نمیتوانستم، در سه سال گذشته چنین رویکرد و دستاوردی داشته باشم.
شیخ بی خانقاه، تداوم کتاب حاج آخوند است. داستانهای دیگری از حاج آخوند را نوشته بودم. یعنی نخست داستان در کارگاه ذهنم پرورده شده بود. به قلم هم آمد. میخواستم در چاپهای تازه کتاب حاج آخوند، آن موارد را بیافزایم. منتها افزودهها حدود ۲۸۰ صفحه شد. یعنی درست هم سنگ کتاب حاج آخوند، همسرم دکتر جمیله کدیور که ویراستار کتابهای من و البته مدیر انتشارات امید ایرانیان است، پیشنهاد کرد، افزودهها به شکل مستقل منتشر شود. شد، کتاب شیخ بی خانقاه که خوشبختانه در بهمن ماه ۹۸ منتشر شد و به دست خوانندگان عزیز و البته شما رسیده است!
شیخ بی خانقاه، یا همان حاج آخوند خودمان، جزو زندگی من است. مگر انسان میتواند مثلا دوران کودکی یا نوجوانی و جوانی عمر خود را از هویت خویش منفک کند؟ حاج آخوند مثل آفتاب در تمام دوران کودکی و نوجوانی و جوانی من تافته است. اگر بگویم در زندگی من روز و شبی نیست و نمیگذرد که به یاد او نباشم و نکتهای از او به یادم نیاید. شعله چشمانش را نبینم. در آینه چشمانش نگاه نکنم. صدای گرمش را نشنوم. از صدای خندهاش مست نشوم، از صدای گریهاش، بیتاب نشوم…چنان روز و شبی نیست که نیست!
کتاب حاج آخوند و شیخ بی خانقاه نشانی از قدرشناسی از کسی است که بر نسل ما، حق حیات معقول و معشوق داشت. افق روشن قرآن و شاهنامه و مثنوی و گلشن راز و خیام و حافظ را به روی ما گشود. در طول گذار عمر، شخصیت او برایم دوستداشتنیتر، عمیقتر و زیباتر شده است. گویی معنای سخنان او با گذار بیش از چهل تا پنجاه سال، بیشتر برایم مفهوم شده است. یا به لایههای عمیقتری از سخنان او پی میبرم. او تلالوی انسان کامل و رند عالمسوز و پیر مغان حافظ در زندگی من بود. رحمت و رضوان خداوند سبحان بر او.
*طی سالهای اخیر، به کتابهای در دست نگارش و یا انتشار متعدّدی از شما اشاره شده است. شما رمانی از طیب الصالح نویسنده سودانی را ترجمه کردهاید. که البته رضا عامری و مهدی غبرائی بعد از شما اقدام به ترجمه و انتشار کردند ولی ترجمه شما هنوز به بازار نشر نیامده. در سایت خودتان –مکتوب- از رمان باغ فردوس یاد کردهاید که غائب است. در مصاحبهای با اعتماد ملی، خبر از کتاب مکاشفه یوحنا بود اما دیده نشد. سال گذشته به رمانی درباره مرگ توجه دادید. و نیز از کتاب شکوه شگفتانگیز قرآن مجید و همچنین تفسیر زیارت عاشورا سخن گفتید. امسال هم در مصاحبه با نشریه صدا، از چهار مجلد تفسیر سورههای قرآنی و کیمیای کلمه و رند عالم سوز ذکری به میان آوردید. تکلیف این فهرست بلندبالای کارهای در دست اقدام چه شده است؟
کتاب «موسم هجرت به شمال» نوشته، طیب صالح را برای کسب مجوز ده سالی یا بیشتر، برای وزارت فرهنگ و ارشاد فرستادهایم. من در ترجمه کتاب به دلیل آشنایی و مرافقت و مصاحبت با طیب صالح این بخت خوش را داشتم، که با او مشورت کنم. پیچیدگیها و ابهامهای رمان را از او بپرسم. البته در واقع این مشورتها برایم، مثل مدرسه بود و ترجمه رمان بهانهای تا از او بیاموزم. به هر حال منتظر مجوز هستیم. رمان «باغ فردوس» هم، همان سرنوشت کتاب موسم هجرت به شمال را یافته است، در انتظار طولانی دریافت مجوز نشر هستیم. البته اهل شکیبایی و مدارا هستیم. کتابهای دیگر که اشاره کردهاید، همه در دست نگارشاند. توضیحی درباره هر کدام عرض میکنم:
مکاشفه یوحنا، در حقیقت نکتههایی است که از محضر اسقف دهقانی تفتی در دوران دانشجوییام در دانشگاه اصفهان آموختم و یادداشت کردم. پنجشنبهها در کلیسای حضرت لوقا، در اصفهان خدمت ایشان میرسیدم. مکاشفه یوحنا و انجیل یوحنا را آیه به آیه با ایشان خواندم. کتاب بر اساس همان یادداشتهایم، نوشته و تکمیل میشود.
سال گذشته تجربه بسیار گران قیمت عمل قلب باز داشتم! از هر نظر عالی بود. دکتر سوموزا و تیم جراحیاش در بیمارستان ممتاز برامتون، سنگ تمام گذاشتند. پس از عمل گویی در اتاقی که زندگی میکردم، و فضا و افق قبلا گرفته بود، ناگاه پنجرهاش رو به باغ و آفتاب گشوده شد. تجربه اقامتم در بیمارستان، گفتوگو با هم اتاقیها، فرصتی بود که درباره مرگ بنویسم. اولین باری بود که گذارم به بیمارستان در آغاز شصت و پنج سالگی افتاده بود.
مرگ بر ره ایستاده منتظر
خواجه از بهر تماشا میرود!
در کتابی که فعلاً نامش: معرکه با مرگ یا محاکات با خیام است، به موضوع مرگ پرداختهام. کتاب را نوشتهام. همان ویرایشهای مدام و صیقل زدن عبارات و زنجیره بیپایان اندیشه و مشورت!
کتاب تفسیر زیارت عاشورا، تمام شده است. در مرحله ویرایش هستم. امیدوارم، این سه کتاب ظرف دو سال آینده منتشر شود.
پروژه مطالعات قرآنیام، فصل مستقلی است. کتاب سوره کهف، نخستین مجلد از مجموعهای بود، که سوره یوسف، مریم، ابراهیم، قصص، مجلدات دیگر آن هستند. این مجموعه یک مقدمه دارد که همان کتاب شکوه شگفتانگیز قرآن مجید است.
کتاب «کیمیای کلمه»، همان کتابی است، که از آن بهعنوان کتاب عمرم یاد میکنم. نوشتن هر بخش این کتاب، نیاز به حال مناسب دارد! حالی که زودیاب نیست. در نوشتن هم نبایست شتاب کرد.
«رند عالمسوز»، داستان دوستی و موانستم با سید محمد صمصام در اصفهان است. سالهای دوران دانشجویی در شهر محبوب اصفهان، مهرماه سال ۱۳۵۲ تا تیرماه سال ۱۳۵۶، فرصت طلایی داشتم تا با شهر اصفهان و مکتب و مدرسه اصفهان با حاج آقا رحیم ارباب، آیتالله غروی، آیتالله طاهری، آیتالله رفاهی، آیتالله نجفی، آیتالله فقیه ایمانی، دکتر لطفالله هنرفر و استاد حمدالله شارقی، دکتر مهدی کیوان و عباس غازی و حسین مهیاری، مرشد حسن و… آشنا شوم. این کتاب روایت همان سالهاست، غوطه خوردن در مکتب فلسفه و هنر و فرهنگ و معماری اصفهان! امیدوارم این کتاب در آیندهای نه چندان دیر منتشر شود.
*ادوارد مورگان فورستر در کتاب «جنبههای رمان» که گردآمده از سخنرانیهای فورستر در کالج ترینیتی کمبریج است، نکته مهمی دارد. او میگوید یکی از مهمترین وظایف داستان «روایت زندگی مبتنی بر ارزش» است. جهد بلیغ شما در داستاننویسی بر همین مبنا استوار بوده است. که در دو مجلّد حاج آخوند و شیخ بی خانقاه این مضمون احیاء ارزشهای نفیس گمشده، به اوج خود رسیده است. استقبال چشمگیر مخاطبان از کتاب حاج آخوند تا چاپ سیزدهم هم مؤید همین امر است. اما گاه قصّه شبیه یک قصر مجلّل در عوالم خیال جلوه میکند و در تضاد یا ناهمخوانی با واقعیات زندگی روزمره بر میآید. چگونه میتوان این فواصل را کمرنگ کرد تا در عالم واقع هم رنگ و بویی از آن ارزشهای نفیس گمشده را شاهد باشیم؟ خود شما چه تجاربی در این زمینه دارید؟
همه فیلسوفان الهی مثل افلاطون و فارابی و توماس مور که کتاب مدینه فاضله نوشتهاند، میدانستهاند که انسانها، در جستوجوی حقیقت گمشده و آرمان فراموش شدهاند. اسطوره در واقع همان آرمانهای گمشده در زندگی انسان است که در لباس افسانه رنگ واقعیت یافته است. مگر زندگی، سخن و سلوک پیامبر اسلام و امیر مؤمنان و در درجاتی پایینتر، بندگان صالح خداوند، تصورش در روزگار ما مثل قصری مجلل در عالم خیال نیست!؟ ما میبایست این زندگیها، این مکتب و مدرسههای انسانساز را زنده نگاه داریم. مثل همان پیلی که همواره به یاد هندوستان است، تا بداند کجایی است و به کجا میرود. سخن و سلوک حاج آخوند که از او با عنوان شیخ بی خانقاه تعبیر کردهام و البته این تعبیر را از بیت بسیار درخشنده حافظ وام گرفتهام:
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
با همین انگیزه نوشته شده است. به قول عبید زاکانی تا تفاوت میان مذهب منسوخ و مذهب مختار تبیین شود. به قول عبدالواسع جبلی:
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
و ز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
معالوصف عبدالواسع میداند که او میبایست، از وفا و مروت و خردمندی سخن بگوید. بیت آخر قصیدهاش این است:
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بسّت الجبال او انشقّت السماد
بهرغم همه درد و داغها نویسندگان میبایست از شعله امید و شادی نگاهبانی کنند. با دل خونین لب خندان بیاورند، جامعه ما به شادی نیازمند است. شادی حقیقی و نه شادیهای مصنوعی. شادی عمیق و نه شادی سطحی. شادی تشنگی معنویت و نه شادی سیرابی از سراب و منگی و سرگیجه. اگر کتاب حاج آخوند و شیخ بی خانقاه، بتواند به خوانندگان، به ویژه جوانان این پیام را برساند، که میتوان به دین و معنویت از زاویهای دیگر نگاه کرد، زاویهای که دین را سرشار از شادی روحانی و معنوی میداند، اساس دین دوستی و محبت و شرم است، بنیاد دین خدمت به دیگری و گرهگشایی از کار فروبسته دیگران، همچون باد بهاری است. دین زیبایی است! خرد ناب است. میتوانم بگویم، کتابها مثل ماهی موسی و یوشع در دل دریا راهشان را پیدا کردهاند و موجب شادمانی من هم بهعنوان نویسنده شدهاند. در بخش: «آری آری زندگی زیباست!» در کتاب شیخ بی خانقاه، به گمانم تمام حرفم را زدهام!
*در کتاب شیخ بی خانقاه، به نقد عریان بوف کور هدایت پرداختهاید. خواننده شاهد تلاش درخوری است که در پی جایگزین کردن رویکرد روشنیبخش و امیدآفرین زندگیمحور با رویکرد پوچ انگار سرد و سیاه یأسآور صورت گرفته است. تلاشی کامیاب که شما از آن میدان تقابل، موفّق و پیروز بیرون آمدهاید. در بخشی از داستان آمده: هدایت نماینده طبقهای است که تبدیل به پیر خنزرپنزری شده که آیندهای ندارد…و این دترمینیسم تاریخ است که کهنه میرود و نو میآید. سال ۸۵ در مصاحبه با اعتماد میگویید: «در یک کلمه بگویم، سیاست در شرق و در کشور ما، اگر در پایش گرانجانی کنی، تو را تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری میکند که گزلیکت بر میداری و سر راه اندیشه جوان و نسل نو میایستی»! کدام مؤلفهها و راهکارها میتواند از این لطمه جلوگیری کند؟ که آدمی در انتخاب میان پیر خنزرپنزری با پیرعشق مولوی یا پیرخردمند خیام یا پیردهقان فردوسی، در جانب دسته دوم قرار بگیرد؟ خود شما هیچوقت در این باره احساس خطر کردهاید؟ و کدام تزکیهها را در نظر گرفتهاید که در دام نیفتید؟
همین است که گفتید! در سیاست در مشرقزمین نبایست گرانجانی کرد. عمر انسان با ارزشتر از آن است که تمامش صرف سیاست شود. صرف سیاست، از هر دو زاویه متقابل. سیاست و ضد سیاست. من در پنجاه سالگی با خودم عهد کردم که دیگر به سیاست بهعنوان فعالیت و یا شغل نگاه نکنم. به سیاست به هیچ عنوان بازنگردم. هذا فراق بینی و بینه! تمام عمرم را، -هر چه بازمانده است- صرف فرهنگ و نوشتن کنم. اکنون که از آن تصمیم پانزده سال میگذرد و البته فضا و فرصت زندگی و کار من هم تغییر پیدا کرد، از آن تصمیم خرسندم.
البته، تردیدی نیست که ما نمیتوانیم مطلقاً از سیاست بهعنوان کوشش نظری و یا حتا موضعگیری سیاسی برکنار بمانیم. بهویژه هنگامی که انسان نسبت به کشور و ملت خود احساس مسئولیت میکند و میبیند، دشمنان کشور ایران و ملت ایران، دشمنان انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی، درصدد انهدام مبانی انقلاب و نظام هستند. دیگر جای تنزهطلبی و زنده کردن گلایههای شخصی و حزبی نیست.
هدایت در نقطهای ایستاده است، که مبانی دینی، مبانی اسلامی، مبانی انسجام وحدت ملی ایران را نشانه رفته است. بوف کور، بیانیه ویرانی و مرگ است. سالهای سال بود، که مترصد بودم، این مطلب را بنویسم. خوشبختانه سرانجام در صورتی مناسب نوشته شد. مردم ما به ویژه نسل نو به امید و صیقل زدن اراده و بلند پروازی و برهم زدن چرخ نیازمندند، اگر غیر مرادشان گردد! نه این که با تریاک و افیون و زندگی در دخمه و تکه تکه شدن مادی و معنویِ روح و جسم منهدم شوند.
*شما در سالهای اخیر، همواره از اولویت تحقیق و پژوهش و تعلّق به جهان داستان -که آن را آرمان گمشده خودتان تلقی میکنید- سخن به میان آوردهاید. از سوی دیگر، هیچگاه عملاً از سیاست برکنار و دور نماندهاید. این در حالی است که آثار سوء سیاست در زندگی شما قابل کتمان نیست. و ثمرات شیرین نویسندگی و داستانسرایی هم وضوح دارد. در کتاب شیخ بی خانقاه و در داستان هفت خوان بزرگمهر، زهری از آن اثرات مخرّب جوشیده است. و این کشاکش سالهاست که با شما است. جایی در میانه نقد بوف کور از زبان شخصیت داستان میگویید: اگر جای او بودم، گلدان راغه را زیر باران میگرفتم و میشستم! آیا در رابطه با فضای پرخدشه سیاست در زندگیتان، به چنین تعبیر و اقدامی اندیشیدهاید؟
پاسخ به این پرسش را فشرده میکنم. من اهل نومیدی و شکایت و ملالت نیستم! به تعبیر مولوی:
ما بر این درگه ملولان نیستیم
که ز بُعد راه هر جا بیستیم
فرصت کمیاب زندگی را نبایست با دریغ و گلایه و ملالت بر باد داد. از سویی، «عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» من که در زندگی جز خیر و نعمت و سایه لطف و عنایت خداوند رحمان چیزی ندیدهام. ما رایت الّا جمیلا!
مطلبی که از بوف کور، نقل کردید، متناسب با همین رویکرد به زندگی است. رویکرد هدایت به مرگ است، به همین خاطر خودش را میکشد، من اگر صد سال هم خداوند عمر بدهد، سال به سال شادمانتر و انشاءالله شادابتر بهلحاظ روحی و معنوی خواهم بود. من اکنون این بخت خوش را دارم که با هر سه نوهام، به ویژه ماهان دانا، که روشنای چشم و ستاره امید من است و چهارده ساله، و کتاب سوره کهف را به او تقدیم کردهام، هم سخن میشوم. شاهد شکفتگی او و هم نسلهای او هستم. شما ببینید، در بوف کور چه ویرانی و مصیبتی برپاست! در یک کلام:
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم.
برانداختیم!
*فلوبر، یکی از کارکردهای ادبیات را «تربیت احساسات» عنوان میکند. این خط سیر در اراده شما به داستانسرایی مشهود است. بهخصوص در دو مجلد قصههای حاج آخوند، تبلور ویژهای دارد. اما واقعیت این است که ما در عبرتآموزیها از تعالیم و معارف عظیم خودمان، چندان ملت کامکار و بختیاری نبودهایم. شما هم در رمان سهرابکشان و هم در مصاحبهای به این موضوع تصریح داشتید که ما از هزار سال پیش تا به امروز، همواره کوچک شدهایم. غرب اما سخن فلوبر را تنها مرّکبی بر کاغذ رها نکرد و در این کوشش ناکام نبود. تحت تاثیر همین اتمسفر فرهنگی، ایشی گورو از ژاپن به انگلستان هجرت کرد و پس از سالها دمساز بودن با آن محیط فرهنگی، کتاب «بازمانده روز» را نوشت. تجارب متنوع شما از زندگی در غرب، و ملاحظه شیوههای تأثیر و تأثر فرهنگی، رهیافت بهینهای در بر داشته است؟ و از مصاحبت با نویسندگانی مهاجر و تجارب زندگی فکری آنان در هجرت، کدام چراغها در ذهن و زندگی شما روشن شده است؟
من نگاهم به ملت ایران و جوانان کشور خودمان است. البته اگر اثری به تعبیر ارنست همینگوی درست نوشته شود، بومی بودن اثر منافاتی با جهانی شدن اثر ندارد. چنانکه موسم هجرت به شمال نوشته طیب صالح یا کیمیاگر نوشته پائولو کوئیلو بومی هستند و البته جهانی. ایشی گورو که از قضا من درست هم سن و سال او هستم! وقتی پنج ساله بود در سال ۱۹۵۹ خانوادهاش به انگلستان مهاجرت کرد. در فرهنگ و زبان انگلیسی بالید و رشد کرد. من در پنجاه سالگی! به انگلستان آمدم و البته نمیخواهم برای همیشه اینجا بمانم! از این رو در ذهنم فقط چراغ ایران و ملت ایران و زبان و فرهنگ و ادب فارسی میدرخشد.
*مشهور است که شخصیتهای داستانی، نویسنده را رها نمیکنند. بلکه در زندگی فکری او سهیم میمانند. حال، تأثیر حاج آخوند در زندگی شما، امروز چگونه است؟ شما در روزنوشتی به مناسبت ۶۰ سالگی خودتان، به روزگار و احوال شیخ عبدالله مغربی اشاره جاذبی کردید. در مراحل مختلف زندگیتان هم بیهمراهی پیر خردمند نبودهاید. حاج آخوند، آیتالله احمدی، صمصام، شیخ ناظم حقانی، شیخ بن بیه، و… اکنون که رو به سوی ۷۰ سالگی دارید، همچنان در جستوجوی پیر راهنما هستید؟ و یا دیگر نیازی احساس نمیکنید؟ و تا هفتاد سالگی را صرفاً به داستاننویسی خواهید پرداخت؟ کار و زندگی در فضای تک بُعدی، تحملپذیر است؟
نیاز به راهنما و به اصطلاح پیر طریق، نیاز همه عمر است، تمام عمر یک مرحله است و:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
واقعیت این است که معارف دینی و مذهبی ما، در حقیقت همان پیر طریق است. توجه و توسل به اهل بیت عصمت و طهارت همان حقیقت پیر طریق است. قرآن مجید ستاره راهنماست. مثل آفتاب در روز و ماه در شب میتابد و راه را نشان میدهد. در این مسیر گاه بخت یار میشود و انسان با کسانی آشنا و مصاحب میشود، که خود چراغ راه شدهاند. ممکن است از دنیا رفته باشند. برای من، انصافاً بیش از همه، مرحوم علامه طباطبایی، که یک بار توفیق زیارتش را در جوانی داشتم و برای همیشه آینه درخشنده چشمانش که جلوه زیبایی الهی بود، در خاطرم ماند. المیزان ایشان و نیز البیان و مهمتر از همه رسالهالولایه ایشان برای من مثل ستاره راهنماست. استادانی که در طول زندگی داشتهام. هنوز هم وقتی نهج البلاغه میخوانم، شرح نهجالبلاغه میخوانم، در کلاس درسم از نهجالبلاغه سخن میگویم، خودم را همان نوجوانی احساس میکنم که در مکتب درس نهجالبلاغه آیتالله سیدکاظم میریحیی نشستهام و شمّهای واگو از آن خوش حالها!
این حال و احوال، گویی با شیر اندرون شد و با جان بدر رود. بدیهی است که دریافتهای انسان، در دوران کودکی و نوجوانی و جوانی گوهر دیگری دارد. چیز دیگری است. داستایوسگی در آخرین صفحه رمان برادران کارامازوف نوشته است، گاه یک خاطره دوران کودکی تمام زندگی ما را میسازد. کتاب حاج آخوند و شیخ بیخانقاه بیان همان خاطراتی است که به زندگی گرمی و شور و ارتقاء می بخشد.
انتهای پیام





توبه کردم نخورم می جزامشب فرداشب وشب های دگر………البته اقای مهاجرانی بعضی مواقع برای پاسخ دادن به ابهامات نیازمندشما در شبکه های مطرح هستیم…