گفتوگو با معلمی که روستای مرزی را در اینستاگرام به شهرت رساند

زهرا چوپانکاره در مقدمه ی گفتگویی خواندنی در روزنامه ی اعتماد نوشت: شمال خراسان شمالی، حوالی جایی که خاک کشور میرسد به خاک همسایه (ترکمنستان)، روستایی هست که نامش را برای نخستینبار کاربران اینستاگرام شنیدند. آیرقایه را روی نقشه هم نمیشود به راحتی پیدا کرد اما فضای مجازی توانست نام بچههای دبستان معرفت این روستا را از نقشه جدا کند و به بسیاری از مردم ایران بشناساند. بچههای این روستای مرزی از دو سال پیش که مقابل دوربین موبایل آموزگارشان قرار گرفتند رفته رفته معروف شدند، عکسهایشان در اینستاگرام حالا بیش از ۱۲ هزار نفر بازدیدکننده دارد. مقداد باقرزاده، جوان ۲۶ ساله عینکی و بلند قدی است، لیسانس علوم تربیتی دارد و فوق لیسانس مشاوره، معلم جوانی است در ابتدای راه که البته برای دانشآموزانش حکم غول چراغ جادو را دارد، آرزوهایشان را برآورده میکند و پل ارتباطی آنها است با جهان بزرگ بیرون از روستای کوچکشان. صدایش میزنند آموزگار، این آموزگار از ۱۹ شهریور ماه در تهران نمایشگاهی برپا کرده از عکسهایی که دانشآموزانش با دوربینهای اهدایی از روستای مرزیشان گرفتهاند و قرار است عواید فروشش صرف کمک هزینه تحصیل کودکان روستا شود. در همین نمایشگاه «چندسالگیهای من» با او گفتوگو کردیم.
جایی خواندم که از نوجوانی میخواستید معلم شوید، چرا خلبان و مهندس نه؟ معلمی چه جذابیتی در آن سن داشت؟
جو خانواده اینگونه بود. مادرم بازنشسته فرهنگیان است، سهتا برادر دارم که هر سه تا معلم هستند و منم چهارمی هستم.
از کی کارتان را به عنوان معلم شروع کردید؟
از سال ۸۸ وارد تربیت معلم شدم و سال ۹۱ هم کارم را در ۲۱ سالگی شروع کردم و الان منتظرم مهر شروع شود و برای پنجمین سال سر کلاس بروم.
چطور این مدرسه خاص برای شما انتخاب شد؟
من اهل شیروانم و شهرستان شیروان آن موقع به نیرو احتیاجی نداشت، گفتند فقط راز و جنگلان که تازه شهرستان شده نیرو میخواهد و سهمیه آنجا شدم. از آن به بعدش دست خودم بود، یک نقشه آوردند و روستاهایی که معلم نداشت را نشان دادند. گفتم دورترینش کدام است؟ خواستم بروم و ببینم لب مرز چه شکلی است و بچههایش چطورند و امکانات در چه حدی است و این شد که روستای آیرقایه را انتخاب کردم و بعد سال دوم، سوم و چهارم بچهها نگذاشتند من جای دیگری بروم.
یعنی آیرقایه را از روی کنجکاوی انتخاب کردید؟
خب من خودم اصالتا اهل یکی از روستاهای شهرستان شیروان هستم. از منطقه راز و جنگلان تعریف خوبی نشنیده بودم، میگفتند که محروم است، شرایط سختی دارد و امکاناتش کم است. من هم خواستم ببینم آخرین روستای این منطقه چگونه است و بله همین کنجکاوی بود که باعث شد به آنجا برسم.
آن تصویری که از منطقه مرزی در ذهن داشتید و آنچه شنیده بودید با آن چیزی که در واقعیت دیدید مطابقت داشت؟
دقیقا همان بود، یعنی همان قدر محروم که فکر میکردم. روز اول خیلی سخت گذشت، نه آب بود، نه برق. روستا برق داشت اما روز اول کارم برق قطع شده بود. گاز هم که کلا وجود ندارد در روستا، تلفن آنتن نمیدهد و راهها خراب است. روز اول در اداره به من گفتند روستایی که انتخاب کردی خیلی جای باصفایی است و خانه معلم هم دارد. ورود من به این خانه معلم دقیقا مثل صحنه فیلمها بود. دیدید توی فیلمها یک دری را باز میکنند یکهو دسته دسته خفاش میزند بیرون؟ من این صحنه را دقیقا دیدم! حالا خفاش نه، ولی در عوض کبوتر بیرون زد. جایی که من واردش شدم در واقع یک مدرسه قدیمی بود که قابلیت سکونت نداشت، خودمان دوباره گچکاری و سیمانکاریاش کردیم تا بشود آنجا ساکن شد. روستای آیرقایه به پنج بخش تقسیم میشود؛ خانه در آیرقایه ۳ است و مدرسه در آخرین بخش روستا یعنی آیرقایه ۵. روستای پراکندهای است و شباهتی به آنچه در فیلمها میبینید، ندارد. مثلا یک تکه چهار تا خانه دارد و بعد هیچ چیزی نیست تا بعد از مسافتی باز سه خانه هست و دوباره مرتع است تا برسد به قسمت دیگر روستا. این روستا نه مغازه دارد و نه حتی نانوایی. اگر بخواهم نان بگیرم یا خرید کنم هیچ جایی نیست. برای خرید باید سوار موتور شوم و بروم به روستاهای اطراف. خود ساکنین هم برای خرید باید ۱۰ کیلومتر بروند تا از روستاهای دیگر خرید کنند. روستا در واقع جاذبه خاصی نداشت که نظرم را جلب کند، فقط وجود بچهها بود که باعث شد کمکم علاقهمند شوم.
یک روز معمولتان را در آیرقایه تعریف میکنید؟
خب خانهای که در آن ساکن هستم تقریبا ۱۰ دقیقه با موتور تا مدرسه فاصله دارد. من هم معمولا دقیقه ۹۰ از خواب بیدار میشوم، یعنی مثلا یک ربع به ۸ صبح بیدار میشوم و میروم مدرسه که ساعت درسیاش از ۸ صبح شروع میشود. یک رسمی بین بچهها هست که برای معلم صبحانه میآورند، خودشان دوست دارند. زنگ اول یعنی تا نزدیک ساعت ۹ تکالیفشان را میبینم و بعد صبحانه میخوریم. کلاس هم چند پایه است و روز قبلش به هر کدام گفتهام که چه کتاب و تکلیفی را بیاورند تا ساعت ۱۲:۴۵ دقیقه مدرسه هستم بعدش برمیگردم به خانه و استراحت میکنم. معمولا عصرها بیکار هستم، وقتی که مشغول دوره رشد بودم این زمان را صرف مطالعه و نوشتن مقاله و اینها میکردم و زبان انگلیسی میخواندم. ساعت ۵ عصر به بعد بچهها گوسفندها را میبرند روی کوه برای چرا و من هم معمولا همراهشان میروم. میرویم روی کوه و با بچهها چای میگذاریم، حرف میزنیم با باقی چوپانها میگردیم. گاهی با بچهها موتورسواری میکنیم و شب هم معمولا همکارانم از روستاهای اطراف میآیند به این خانهای که ما ساکن هستیم و دور هم جمع میشویم.
چقدر کار کردن بچهها معمول است؟
همه بچهها کار میکنند، همه باید به خانوادههایشان کمک کنند. حتی گاهی در ساعتهای درسی هم میآیند اجازه بچهها را میگیرند برای اینکه بروند و به والدینشان کمک کنند. هم در کشاورزی و هم دامداری همراه خانواده هستند. دخترها البته بیشتر کار میکنند چون کمک کردن در کارهای خانه هم با آنهاست، گاهی که آب قطع است هم باید بروند لب رودخانه ظرف یا لباس بشورند.
سرگرمیهای معمول در روستا هست؟
اینترنتی که در کار نیست، تلویزیون دو سال است که آمده و به صورت آنالوگ شبکه یک و دو و سه را پخش میکند یعنی شبکههایی که باگیرنده دیجیتال میگیرند مثل نسیم و تماشا و اینها را نمیتوانند ببینند. من میروم بالای کوه تا اینترنت موبایلم در حالت E و آنتدهی ضعیف وصل شود تا تلگرام چک کنم، اینستاگرام که به کل باز نمیشود. من آخر هفتهها میروم شهر خودم، شیروان و آنجا از اینترنت استفاده میکنم. شنبهها ساعت ۳:۳۰ صبح میروم روستا و چهارشنبهها ساعت ۱۲:۱۵ برمیگردم شهر خودمان که ۴ ساعت با روستا فاصله دارد.
خانواده به این مدل زندگیتان اعتراض نکردهاند؟
چرا! خیلی زیاد. سه تا برادرم ازدواج کردهاند و رفتهاند سر زندگیشان، پدر و مادرم سنشان بالاست و مادرم معمولا نگران است و میگوید که جای دور نرو، هر بار نگران است که رسیدهام یا نه. این عکسها را نشانشان دادم که مثلا دارم از توی سیل عبور میکنم خیلی ناراحت میشوند که چرا باید در چنین شرایطی باشم. خب من هم که نمیتوانم مدرسه را تعطیل کنم.
این مساله سیل اینقدر پررنگ است، یعنی بخشی از زندگی در آن روستاست؟
در طول سال در فصل پاییز و زمستان حداقل ۱۰ بار سیل میآید. من قدم بلند است اما یک بار توی سیل آب تا زیر سینهام رسید، بچهها را که خیلی راحت ممکن است با خود ببرد. آن بار مجبور شدم مدرسه را تعطیل کنم و به بچهها بگویم برگردند خانه چون نمیشد از مسیر عبور کرد.
همه ششپایه ابتدایی در یک کلاس هستند؟
نه، سه پایه اول در یک کلاس هستند و یک همکار دیگر هم سه پایه دیگر را تدریس میکند. آن همکار دوم در این چهار سال هیچوقت ثابت نبوده. هر کسی که میآید بعد از مدتی میگوید اینجا دیگر کجاست! و بعد برمیگردد فقط من در این چهار سال در روستا ماندهام.
چطور سهپایه را همزمان تدریس میکنید؟
ببینید ما در تربیت معلم روشهایی را برای تدریس همزمان آموختهایم. روش تدریس مشارکتی هست که مثلا اگر سهپایه باشند محور همیشه کلاس اول ابتدایی است چون پایه کار است. من به پایه اول رسیدگی میکنم و به کلاس سومیها میگویم که به کلاس دومیها با نظارت من درس بدهند. کلاس خواه ناخواه کمی شلوغ میشود اما چارهای نیست. یا مثلا وقتی دارم به سومیها درس میدهم میگویم اولیها کتاب کار فارسیشان را بنویسند و دومیها از روی درس خودشان بخوانند. بعد از سوم میروم سراغ تدریس به دومیها. این روش مشارکتی مزایای خودش را دارد اما به نظرم معایبش بیشتر است چون من هرقدر هم تمرکز کنم روی یک پایه باز هم حواسشان پرت میشود.
ساختمان مدرسه را توصیف میکنید؟
یک کانکس است با یک کلاس و یک دفتر خیلی کوچک. مشکل ما هم الان همین است که دو تا کلاس لازم داریم تا ۶ پایه تقسیم شوند در دو کلاس چون در حال حاضر آن دفتر کوچک را تبدیل کردهایم به کلاس و سه پایه آنجا درس میخوانند چون چارهای نیست. زمستانها داخل کانکس سرد است، فقط بخاری نفتی داریم و چند بار اتفاق افتاد که لولهاش رها شد و افتاد اما خدا را شکر آتشسوزی نشد.
خب حالا برویم سراغ اینستاگرام شما و دبستان معرفت، چه شد که این کار را شروع کردید؟
این صفحه شخصی خودم بود، چندبار که با بچهها عکس گذاشتم دیدم بازخورد خیلی بهتر است. کمکم صفحه شخصیام عوض شد و تبدیل شد به صفحه دبستان معرفت، عکس از بچهها گذاشتم، چند نفر از بازیگران این صفحه را دنبال کردند و بعد معروف شد.
خب شهرت دقیقا از کجا شروع شد؟ نخستین باری که اینقدر دیده شد که بقیه هم جذب این صفحه شدند، کی بود؟
همهچیز از سریال کیمیا شروع شد. تلویزیون دو سال است که به روستای آیرقایه رسیده، بچهها خیلی ذوق داشتند و برنامهها را دنبال میکردند. هیچ کدامشان تا آن موقع شهر را ندیده بودند و وقتی سریال میدیدند میپرسیدند: آموزگار این بازیگران کجا هستند؟ در کدام شهر هستند؟ بعد میگفتند تو که آخر هفته میروی شهر به اینها بگو ما خیلی دوستشان داریم. میگفتم من که میروم شهر یعنی شیروان، اینها همه در تهران هستند اما فرقش را خیلی درست نمیدانستند. فکر نکنید این بچهها باهوش نیستند، همه اینها به این خاطر است که بیرون از روستا را ندیدهاند وگرنه وقتی یک بار توضیح بدهی کاملا مطلب را میگیرند. بعد گفتند آموزگار ما شبها همه دور تلویزیون جمع میشویم و کیمیا میبینیم، بعد به من گفتند برو به بازیگر کیمیا بگو ما خیلی دوستش داریم. گفتم مگر فکر میکنید من میتوانم پیدایش کنم؟ گفتند باید بهش بگویی، بعد هم صف ایستادند و گفتند از ما عکس بگیر و برایش بفرست. چند تا عکس گرفتم و آن هفته که برگشتم خانه فکر کردم امتحان کنم. با خانم مژده لواسانی در شبکه دو سیما ارتباط گرفتم و ایشان گفتند خانم شریفینیا دوست من است. عکسها را فرستادم و به دست خانم شریفینیا رساندند و ایشان هم خیلی خوشحال شده بود که در یک روستای محروم و دورافتاده طرفدار دارند. برای بچهها نامه نوشتند و من این نامه را بردم برای بچهها و گفتم ببینید این نامه را فقط برای شما نوشته، نوشته روستای آیرقایه. بچهها اول باور نمیکردند بعد خیلی خوشحال شدند و گفتند نامه را برایشان به دیوار کلاس بزنم. وقتی جریان این نامه به صفحات بازیگران رسید، صفحه ایسنتاگرام دبستان معرفت محبوبتر شد. شب عید همان سال هم خانم شریفینیا در تلویزیون ماجرا را تعریف کردند و اسم روستا را بردند. بچهها این برنامه را دیدند و خیلی خوشحال شدند. بعد دیگر خیلی کمک نقدی و غیرنقدی به مدرسه شد. اردیبهشت که شد، در پایان سال تحصیلی بچهها پرسیدند که قرار است سال بعد هم به مدرسه برگردم یا نه که گفتم معلوم نیست، خیلی مطمئن نبودم که بمانم، میتوانستم جای نزدیکتری را انتخاب کنم اما بچهها گفتند اگر نیایی ما دیگر درس نمیخوانیم. بعد هم گفتند ما را ببر تهران. بعضی وقتها از بالای سر مدرسه هواپیما رد میشود و میرود سمت ترکمنستان، گفتند آموزگار ما را با این هواپیماها ببر. دیدم خرج بالاست! چهار تا از بچهها را انتخاب کردم و بردم تهران، کار سختی هم بود چون بقیه بچهها خیلی ناراحت شدند.
چطوری این چهار نفر را انتخاب کردید؟
نخستین شرط رضایت اولیا بود، بعد هم میزان علاقهمندی بچهها و اینکه قوی باشند، دلتنگی نکنند، کمی سروزبان داشته باشند و بر همین اساس دو تا دختر و دو تا پسر انتخاب کردم و با هم رفتیم فرودگاه هاشمینژاد مشهد و راهی تهران شدیم. از قبل هم هماهنگ کرده بودیم که هم خانم شریفینیا باشند و هم بازیگران دیگری که بچهها دوست داشتند ببینند مثل خانم بهنوش بختیاری و خانم گلاره عباسی. دو تا پسری که همراهم بودند یعنی مهبد و حکیم گفتند آقای طالبلوی باشگاه استقلال را هم میخواهیم ببینیم. گفتم باشه!
پس فهرست درخواستهایشان کم نبوده!
خب ببینید یک نگاه خاص به من دارند. فکر میکنند من هر کاری میتوانم بکنم و هر اتفاقی که میافتد من در جریان هستم. اتفاقا خیلی هم سفر به یاد ماندنیای شد. تجربه بچهها از سفر با هواپیما، مواجههشان با شهر و زندگی شهرنشینی و ترافیک و شلوغی خیلی برایشان جذاب بود. دیدن از نزدیک بازیگران هم خیلی جالب بود. با بچهها بیرون رفتند، پارک ملت رفتیم و برج میلاد و پل طبیعت و در مجموع خیلی خوب بود. کلی هم هدیه برای بچههایی که نبودند گرفتیم که دلشان نشکند، البته که میدانم دلشان شکسته، اینهایی هم که از تهران برگشتند کلی پز دادند که ببینید ما کجاها رفتیم و عکس نشان دادند و غیره ولی خب کار دیگری نمیشد کرد. شاید مهرماه بتوانیم چند تای دیگر از بچهها را ببریم به اصفهان یا یک شهر دیگر که آنها هم این تجربه را داشته باشند.
تهران که آمده بودند چه چیزی بیشتر از همه نظرشان را جلب کرده بود؟
مدام میگفتند آموزگار چقدر اینجا شلوغ است! آیرقایه اینقدر ساکت است که ما صدای موتور شما را از دور تشخیص میدهیم اما اینجا همهاش شلوغ است. هر جا میخواستیم بریم هر چند دقیقه میپرسیدند: نرسیدیم؟ هی میگفتم نه هنوز باید صبر کنید. خیلیها گفتند بچهها را آوردی به تهران شاید برایشان دغدغه شود که چرا ما این چیزها را نداریم اما اصلا از این خبرها نبود. همه به اتفاق گفتند برگردیم، دلمان برای روستای خودمان تنگ شده.
بعد از سفر انگار توجه بیشتری هم جلب شد.
بله کلی از هنرمندان دیگر پیام فرستادند که ما هم میخواهیم کمک کنیم به این بچهها، من فکر کردم پس این کار را گسترش دهیم و توی اینستاگرام طرح باران مهربانی را راه انداختم برای جمعآوری لوازمالتحریر برای کل روستاهای مرزنشین خراسان شمالی. استقبال عالی بود. اصلا فکر نمیکردم اینقدر اعتماد حاصل شده باشد. بعد ازاین طرح توانستیم نزدیک به ۲۵ میلیون تومان جمع کنیم و بستههای لوازمالتحریر برای ۶۰۰ دانشآموز آماده کنیم. بستهها هنوز توی اداره است و تا چند روز دیگر قرار است توزیع شود. کلی هم کمک غیرنقدی داشتیم، از تهران تقریبا ۴۰ بسته پستی لباس و کیف و کفش به دستمان رسید.
محرومیت اهالی روستا در چه حدی است؟
مثل همه روستاهای مناطق محروم، شاید همین که گاز در اینجا نیست نشان بدهد که چقدر محروم هستند یا مثلا اینکه اصلا با اینترنت آشنایی ندارند. من بگویم توی اینترنت اگر دنبال کلمه آیرقایه بگردید کلی صفحه باز میشود این بچهها متوجه نمیشوند فقط بهشان میگویم تمام عکسهای شما را در کل ایران میبینند. یا مثلا اینکه راه مشکلساز است، هفت نفر از بچهها برای رسیدن به مدرسه باید از رودخانه عبور کنند. وقتی سیل میآید سختتر هم میشود. خب بچه کلاس اول دبستان چه گناهی کرده؟ چون توی منطقه محروم است برای رسیدن به کلاس درس باید از میان سیل رد شود؟
این کمکهایی که جمع شده صرف ساخت و ساز هم میشود یا باید خود آموزش و پرورش برای مثلا ساخت مدرسه و کلاس درس اقدام کند؟
ببینید بودجه برای مدارس کم است، یعنی اگر بودجه مدرسه خودمان را بگویم خندهتان میگیرد. برای همین روی کمکها خیلی حساب میکنیم، اگر خرید از این نمایشگاه به اندازه قبل قبولی برسد شاید بتوانیم برای ساخت پل روی رودخانه اقدام کنیم یا حتی یک ساختمان کوچک برای اینکه کلاس درس در آنجا تشکیل شود. اما تا اینجا هم کارهایی انجام دادهایم مثلا برای مدرسه کامپیوتر و تخته هوشمند گرفتیم. قبل از این، مدرسه سرویس بهداشتی نداشت، چهار میلیون تومان هزینه کردیم و سرویس بهداشتی ساختیم.
رابطهتان با خانواده این بچهها چطور است؟ چقدر در جریان هستند که بچههایشان توی فضای مجازی معروف شدهاند؟
همگی در جریان هستند. پدران معمولا برای کار به شهرها میروند، تهران میآیند و بیشتر از بچهها با این چیزها آشنا هستند. رابطهام هم با خانوادهها خیلی خوب است، خیلی راحت به خانهشان میروم یا آنها به خانه ما میآیند. البته منطقه سنینشین است و سنتی با فرهنگ خاص خودشان. مثلا خانمها هیچوقت با من همکلام نمیشوند، من اگر از خانمی آدرس بپرسم جوابم را نمیدهد اما اعتماد دارند و رابطه خوبی با هم داریم.
برای این بچهها چقدر بخت ادامه تحصیل
وجود دارد؟
برای دخترها خیلی کم. توی این روستا فقط مدرسه ابتدایی هست. پسرها برای متوسطه اول و دوم میروند به روستاهای اطراف. اما دخترها معمولا فقط تا همان کلاس ششم درس میخوانند. بعدش یا باید ازدواج کنند یا باید در خانه بمانند و به مادر در بچهداری و کارهای خانه کمک کنند. در آیرقایه تا الان هیچکس دانشجو نشده و این خیلی بد است. من وقتی کارم را شروع کردم دانشجوی ارشد بودم، به دانشآموزانم میگفتم بچهها من هم مثل شما درس میخوانم تا انگیزه بگیرند، جلویشان کتابهایم را باز میکردم و میخواندم تا ببینند که درس میخوانم و بفهمند که همیشه باید پیشرفت کنند. به هر حال من امیدوارم، به پسرها خیلی امیدوارم که ادامه تحصیل بدهند، در مورد دخترها هم با خانوادهها صحبت کردهام که امیدوارم نتیجه داشته باشد و آنها هم بتوانند به درس خواندن ادامه دهند.
اگر بخواهند ادامه تحصیل بدهند چقدر راه باید بروند برای رسیدن به مدرسه؟
برای خواندن متوسطه اول باید به روستایی بروند که ۱۰کیلومتر با آیرقایه فاصله دارد و برای متوسطه دوم روستای دیگری که ۳۵ کیلومتر دورتر از محل زندگیشان است و البته دختران برای متوسطه دوم باید بروند به روستایی که ۵۵ کیلومتر فاصله دارد.
یعنی فقط بحث فرهنگی نیست، به لحاظ کیلومتری هم دسترسی دختران به محل ادامه تحصیل سختتر است.
بله این رفت و آمد خیلی سخت است.
تا به حال هیچ دختری از آیرقایه این راه را رفته؟
از این روستا نه اما از روستاهای اطراف چرا. یک روستایی هست در ۳۰ کیلومتری آیرقایه به اسم روستای قره پاچه، این روستا به درسخوانی معروف است و حتی دانشجوی دختر هم داشته که فوق لیسانس گرفته که خیلی جالب است، از همان روستا کسی بوده که معلم شده و حالا همانجا مشغول تدریس است. من همه اینها را برای بچهها تعریف میکنم، میگویم ببینید در روستاهای اطراف همچین کارهایی کردهاند و شما هم میتوانید. امیدوارم که این انگیزه برایشان ایجاد شود و همیشه معلمهای پرانرژی سر راهشان قرار بگیرند.
عکسهای این نمایشگاه را بچهها با چه دوربینی گرفتند؟ اصلا چقدر با مفهوم عکاسی آشنایی داشتند؟
همان زمانی که بچهها را آوردم تهران، موقع برگشتن با چند نفر از بچهها صحبت کردم و ایدهای گرفتم. این عکاسان که با خانم بهنوش بختیاری کار میکردند پیشنهاد دادند که دوربین بگیرید و ببرید تا بچهها روستای خودشان را از طریق عکاسی معرفی کنند. برای هر دانشآموز یک دوربین بردیم و آنها هم عکس گرفتند. بعد عکسهای خوب را انتخاب کردیم و آوردیم اینجا و هماهنگی با گالری و هنرمندان انجام شد. آشناییشان با عکاسی هم از طریق اینستاگرام است، چون من عکس میگرفتم و نشانشان میدادم آشنا بودند و با گوشی من هم عکس میگرفتندو بعد که دوربینها رسید بعضی نکتهها را در مورد نور و سوژه و… بهشان گفتیم و آموزش اولیهای دیدند و به نظرم با اینکه عکاس نیستند، عکسهای خوبی از روستا گرفتهاند.
جوری که شما از این بچهها تعریف میکنید مثل این است که دارند در دنیایی مجزا زندگی میکنند و پل ارتباطیشان با دنیای ما یا شما هستید یا تلویزیون. این آشنایی با واسطه چقدر روی سبک زندگیشان اثر گذاشته؟
قبل از اینکه تلویزیون به روستا بیاید اوضاع به کل جور دیگری بود. تلویزیون باعث شد که تصویری از تهران و اصفهان و اینها داشته باشند. تا قبل از آن همه این شهرها فقط اسمهایی بودند توی کتابهای درسی، فقط خوانده بودند که پایتخت ایران، تهران است. از طریق تلویزیون این تصویر در ذهنشان روشنتر شده، وقتی هم که من رفتم به روستا با خودم لپتاپ بردم، فیلمهای آموزشی و عکس نشانشان دادم. این موضوع خودشان را هم علاقهمند کرده، در مورد اینکه ترکمن هستند و اقوام دیگری هم هستند صحبت میکنیم، در مورد فرهنگها. حالا که دارند بزرگتر میشوند با پدر و مادرشان به روستاهای دیگری هم میروند و کمکم دارند با سایر جاها آشنا میشوند. اما خب خیلیها هنوز شهر را ندیدهاند.
الان که دبستان معرفت توی چشم است و معروف شده آیا آموزش و پرورش هم امتیاز خاصی برایتان قایل میشود یا کمک بیشتری میکند؟
خسته نباشید گفتند و قول یک تشویقی را برای بعد دادهاند اما برای خود مدرسه واقعا بودجه نیست، مدارس محروم خیلی زیادند و من حق میدهم بهشان چون واقعا بودجه نیست. در همین خراسان شمالی و بین عشایر مدارسی هست که اگر ببینید تعجب میکنید حال کلی استان دیگر و مدرسه و روستاهای دیگر هم هستند.
این مدرسه در منطقه مرزی است، این بچهها چقدر با مفهوم مرز آشنا و عجین هستند؟ اصلا سعی میکنند از این مرز عبور کنند؟
چون پاسگاه مرزی نزدیکشان است همیشه یک واهمهای دارند که اگر از مرز رد شوند یک نفر میگیردشان البته جدا از بودن پاسگاه مرزی این واهمه به صورت یک جور خرافه محلی هم وجود دارد. در آن منطقه میگویند اگر از مرز عبور کنی یک چیزی هست به نام سلّات (نمیدانم چطور نوشته میشود) که تو را میگیرد. این را بزرگترها گفتهاند و بچهها میدانند، این داستان را مدام تکرار میکنند که کسی از مرز رد نشود.
۱۰ سال دیگر خودتان را کجا میبینید؟
ادامه تحصیل درجه اول است و اگر خدا بخواهد برنامه دارم برای دکترا بخوانم یا روانشناسی یا علوم تربیتی. آن ۱۰ سال دیگری که میگویید قطعا دیگر در مناطق محروم نیستم اما معلم میمانم. ۱۰ سال دیگر اگر برگردم به این روستا و ببینم یکی از این بچهها هم به جایی رسیده، خوشحال میشوم.
انتهای پیام
